من نمی دانم این پدر مادرها چرا اینقدر گیر میدهند.هی میگم آخه مادر من،من از این آدم ها خوشم نمیاد.میگه نه که نه باید حتما بیای.میگم آخه بابا من بیام چیکار بگو روزبه تهران نیست یه طوری بپیچون دیگه.میگه نه زشت،عیب داره،بده
خلاصه با زور رفتیم مهمانی، اونم چه مهمانی جای هیچکدامتان خالی نبود.
فرض بکنید یه روز میشد که هیچکس دروغ نمی گفت.
وقتی از در رفتم تو گفتن سلام روزبه جان خوش آمدی و این حرفها(این روزبه جانش اعصابم رو خورد میکرد) حالا من میگفتم:سلام آدم مزخرف،چه طوری بیهوده،با تمام سلول های بدنم ازت متنفرم.همین حالا که دارم مینویسم خنده م گرفته.
اگه یه روز هیچکس دروغ نگه اون روز،روز جنگ جهانی سوم هست!
حالا بحث این مهمانی چی بود،اینکه من میخواهم تا دکترا بخوانم.بخون اینقدر بخون تا مخت بترکه،با این ترتیب که داریم پیش میریم تا ۵ ساله دیگه یک میلیون و پانصد هزار نفر برای دکترا شرکت میکنند انوقت ۲ نفر میگیرن اونم یکیش سهمیه هست.وای چه خنده ای میشه.
منم با کمال پرویی گفتم: من خیلی هنر کنم لیسانسم رو میگیرم اصلا هم قصد ادامه تحصیل ندارم!
من یه عالمه دوست دارم که هر شب با یکی میرن بیرون(فقط میرن بیرون ها فکر بد نکنید)،خلاصه از این بیکارهای روزگارند همیشه هم به من میگن حتی دنبالم هم میان!
شب مهمونی هر ثانیه دعا میکردم این صدای موبایلم در بیاد این مهمونی رو بپیچونم،در نیومد که نیامد،اینم از شانس من!
سلام
جالبه!
به وب منم سر بزن
قربوست
سلام دوست عزیزم
خوبه