هر روز دارم به روز رفتن نزدیکتر میشم،نمی دانم چرا اینقدر درمانده شدم.
امسال باید خیلی راحتر از پارسال باشه ولی نمی دانم چرا این طوری فکر نمیکنم،فکر میکنم زیر کوه مشکلات خورد میشم،با خودم میگم نمیتوانم،دیگه نمی توانم تحمل کنم.
اگه مثل پارسال این اتفاق بیفته نمی توانم تحمل کنم.
ذهنم کاملا به بن بست رسیده،باید فراموش کنم،نمی توانم فراموش کنم،خدایا اینقدر تو زندگی به من کمک کردی که دیگه روم نمیشه ازت کمکی بخواهم.
یکی به من کمک کنه...
فکر میکنم به انتهای مغزم رسیدم یعنی بن بست.
سلام عزیز
انتها و پایانی نداره !!!
بیخود زور نزن ....
تو یه موجود بی نهایتی پس فقط به موندن و سازندگی فکر کن ...
از اون غایت آخر از خدای خودت کمک بخواه فقط و فقط ...
یا علی
اووووه این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاری؟ منو بگو که هر جا گیر می کردم می گفتم این آدم محکمتر از منه و تونسته. منم می تونم.
از اینکه به وبلاگ من آمدی و نظر دادی ممنونم .
ابی در یکی از آهنگهایش می خواند :
شبای جوونی
چه بی اعتباره
همش ناامید
همش انتظاره ....
فردا نه ، هفته دیگه ،
هفته دیگر نه ، ماه دیگه
ماه دیگه نه ، سال دیگه
به هر حال روزی به این افکارت می خندی ....