.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

و اینک آخر زمان...

چند تا متن نوشتم از هیچ کدام خوشم نیامد،دوتاش رو می گذارم

سه روز پیش که از تعطیلات عید فطر در تهران داشتم با قطار برمیگشتم به سمت دانشگاه اتفاق جالبی افتاد.
ببخشید شما دانشجوی دانشگاه.... هستید؟
*بله.
- ترم چند؟
*من سال آخرم.
- دیگه میرید از این خراب شده راحت میشید!
* نه بابا،شما چه طور؟
- من تازه ترم سوم هستم.
* ببخشید شما متولد چه سالی هستید؟
- متولد ... چطور؟
* من فکر کردم حداقل 4 سال بزرگترین.
- پیر شدم دیگه!
- ببخشید آقایان(4 نفر دیگه که هم کوپه بودیم) شما هم با آقا موافقید؟
تقریبا همگی گفتند بله!
ساعت 4 صبح رسیدم به مقصد گرفتم خوابیدم تا 10،بعد از اینکه بیدار شدم و یه دوش گرفتم رفتم جلوی آینه،تقریبا 10 دقیقه داشتم به خودم نگاه میکردم،هر چه نگاه کردم تغییری احساس نکردم،به نظر خودم هنوز صورتم اون حالت بچگی را دارد.
سر کلاس معادلات بودم،ویبره موبایلم به کار افتاد نگاه کردم نوشته بود Reza Mobile مجبور شدم ریجکت کنم،دوبار دیگه زنگ زد،دفعه چهارم آمدم از کلاس بیرون:
- چیه بابا نمیبینی هی ریجکت میکنم،خوب حتما کار دارم دیگه!
* سلام.
- سلام،چطوری؟جونم کارت بگو
* کجایی؟
- با اجازه شما دانشگاه،الان هم از سر کلاس آمدم بیرون زود کارت رو بگو.
* می خواستم باهات صحبت کنم.
- چیزی شده؟
* نه بابا همین طوری،دلم گرفته بود گفتم...
- باشه ساعت 4 جلوی محوطه فنی،Ok?
* Ok
- پس فعلا...
ساعت 4 رفتم سر قرار
- سلام رضا جون،نبینم پکری عزیز.
* سلام،نه بابا پکر نیستم دلم یه خورده گرفته بود گفتم باهات یه نمه دردو دل کنم.
- تو هم دل درد گرفتی؟
* ای.... روزبه،جدی میگم.
- بابا تو که دیگه اینقدر دور و برت آدم هست که نیازی به من نداری!خوب بگو گوشم با توست.
* راستش دعوامون شد،سر هیچی بود.کمکم میکنی؟
- با کی؟
* با آرزو.
- ای بابا،دست از سرم بردار،تو هم دیگه...رضا یه سوال ازت بپرسم راستش رو میگی؟
* آره
- قول میدی؟
* آره بابا بگو.
- چرا فکر میکنی من میتوانم بهت کمک کنم.
* اوم،راستش تو خیلی جدی هستی.
- خوب بین بچه های گروه خودمان خیلی ها جدی اند.
* روزبه،یه چیزی بگم بهت بر نمیخوره؟
- نه بگو
* راستش،ببخشیدا تو خیلی مغروری،این رو من نمیگم همه بچه ها میگن،از صورتت اصلا نمیشه فهمید الان حال روحیت چه طوره،همیشه یه حالت خشک تو صورتت هست،همیشه جدی هستی،راستش کسی تاحالا ندیده تو با کسی زیاد جور بشی یا حتی با یه نفر دردودل کنی،تو تنها کسی بین گروه هستی که تنها زندگی میکنی اونم تو یه خانه 180 متری که 100 مترش خالیه،خیلی عجیبه که تا حالا دیوانه نشدی.
- من تنهایی رو دوست دارم.
* خوب آره،همه این رو میدانند ولی تا کی؟یعنی حتی تو این 1.5 سال یه دفعه هم نشده که دلت بگیره و بخوای با کسی صحبت کنی؟
- فکر کنم تو میخواستی دردودل کنی نه من!
* اخه برای همه عجیبه،تو با این شرایط جالبی که داری هیچ وقت نخواستی با کسی دوست بشی،یا حداقل یه رفت و آمد خشک و خالی داشته باشی.
- خوب هر کسی نظری داره نظر منم اینکه تو این زمان آدم باید خودش تنهایی به جنگ مشکلات بره !
*خوب وقتی میشه از کسی کمک بگیری چرا اینکار رو نمیکنی؟
- وقتی خودم بتوانم مشکلاتم رو حل کنم نه دیگه نیازی به کسی دارم نه در آینده دچار مشکل میشم
* روزبه،میخوای چی رو ثابت کنی؟میخواهی بگی خیلی قوییم؟آخه به کی؟
- به خودم!راستش هر کسی لیاقت دوستی رو نداره ولی اگر کسی پیدا بشه که دوستم داشته باشه و منم دوستش داشته باشم همه کار براش میکنم،از دردودل بگیر تا مردن.
* حالا کسی پیدا شده؟
- آره
* میشه بگی کیه؟
- نه ولی میشناسیش.خوب بگذریم،پس دوباره با آرزو زدین به تیپ هم؟
* آره،اون داره با احساسات من بازی میکنه!
- اوه اوه،چه پروانه ای،بابا ول کن،دست بردار تورو خدا،مثل اینکه از ترم پیش عبرت نگرفتی؟
* چه طور مگه؟
- یادت رفته ترم پیش برای اون دختره بیشعور چقدر زمان گذاشتی،وزنت رو از 120 رسوندی به 85،هر چی بهت گفتم رضا جون،عزیزم این دختر ارزش دوستی رو نداره،هی گفتی من و اون عاشقانه همدیگر رو دوست داریم،گفتم بهت رضا جون،الان موقع این حرفها نیست،الان بچسب به درست ولی کو گوش شنوا؟یه گوش در و یکی دروازه،آخرش چی هیچی،هردو شدین روفوضه!مشروط!
* خوب قبول دارم،ولی من و آرزو همدیگر رو دوست داریم،خودت گفتی دوستی که ارزش داشته...
- آره،آرزو به نظر من دختر خیلی خوبیه،ولی فقط برای دوستی نه عاشق شدن،بابا جون شما این لیسانس لعنتی رو بگیرید،تو سربازیت رو برو،کار هم پیدا کن بعدش هی پروانه ای شید،نه الان که موقع درسات هست وگرنه دوباره مشروط میشی ها،میخوای زنگ بزنم به آرزو اونم بیاد؟
* نه بابا،میگی چیکار کنم،فراموشش کنم؟
- نه فراموشش نکن،اون میتواند یه دوست خیلی خوب برای تو باشه ولی فقط یه دوست نه چیز دیگه!
* دوستی من و اون بالاتر از این حرفاست،من اون عاشقانه همدیگر رو دوست داریم!
- شعله این عشق رو بکش پایین
* نمی توانم
- چرا می توانی،همه میتوانند،یه نمه، فقط یه ذره اراده می خواهد و بس،واقع بین باش نه تو هپروت،رو این قضیه فکر کن و از الان که دهن همه ماها بوی شیر میده زندگیت رو خراب نکن،با واقعیت برو جلو
* این واقعیت منو کشته
- قربانت...
تا قبل از زندگی مجردیم،خدا رو فقط تو کتاب دینی خوانده بودم،اصلا حسش نکرده بودم،اما حالا،حالا فهمیدم تنها کسی که ارزش دوستی رو داره خداست،بهترین دوست من اونه،وقتی می توانم راحت باهاش صحبت کنم چه نیازی به بنده خدا دارم،تا حالا هر کاری ازش خواستم برام انجام داده اگر هم نداده بعدا فهمیدم چقدر سود کردم...
خیلی خوشحالم که به این حقیقت رسیدم


13 آبان 1383 آغاز کار این وبلاگ
تولد این وبلاگ با تغییرات کلی زندگی من همراه بود،Frends دوست و یار من شده بود.
فکر میکردم دوست های خوب زیادی دارم برای همین اسم وبلاگ رو گذاشتم Freinds
Freinds خواننده های زیادی نداشت،این رو تعداد بازدیدکنندگان بعد از یک سال میگن،در حقیقت Freinds خواننده ثابتی نداشت.
کم کم فهمیدم بر عکس اسم وبلاگ دوست های زیاد خوبی ندارم،یواش یواش تعداد دوست هام کم شدند که حالا فقط یه نفر مونده،فهمیدم زیاد در انتخاب دوستام موفق نبودم.
Freinds مثل یه دوست برای من بود،دوستی که با تمام نوشته های من میساخت،Freinds در حقیقت مکمل زندگی من شده بود،شاید اگر یه روز به وبلاگ سر نمیزدم روزم شب نمیشد.
Freinds با خیلی ناملایمی ها ساخت،از نوشته های بی ربط من تا نظرات الکی،با فیلترینگ ساخت،با دعواهای 2 دوست.
Freinds در ابتدا تنها به روز میشد،بعدها یه نفر دیگه اضافه شد و 2 نفر به روزش میکردند و دوباره شد یکی!
تک تک نوشته های این وبلاگ مربوط به یه خاطره است که هیچ وقت آورده نشد،خاطراتی که اکثرا تلخ بود،اگه می خواستم همه رو بگم میشد بینوایان2!
به این خاطر اصل ماجرا رو ننوشتم چون میگفتم خودم باید با این مشکلات کنار بیایم،
از کتک خوردن،تصادف کردن،بستری شدن در بیمارستان و هزارتا کوفت و زهرمار فقط برای اینکه دانشجوی شهرستانی!
دانشجوی تهرانی که حالا از وجود مبارک ما تهرانی ها این خراب شده اسم شهر گرفته و مرکز استان شده،شهری که مردمانش کلی ادعای با فرهنگ بودنشان میشود،
خاطراتی که بعضی هاشان آنقدر تلخ و بد بود که آدم رو از زندگی می انداخت،زخمی شدن یکی از دوست هایت با 23 ضربه چاقو به خاطر اینکه ساعت 10 شب داشته تو خیابان تنهایی قدم میزده،یادم نمیره کار ما شده از این بیمارستان به یه بیمارستان دیگه،شب تا صبح بیدار موندن و دعا کردند،چه کار کنیم که خانوادش نفهمم،خدا واقعا لطف کرد
بعد از کلی شکایت و دردسر آخر سر دوست من مقصر شناخته شد چرا نمیدانم!سیستم ایالتی فکر کنم اینجا هم برقراره!
Freinds در حقیقت بهترین دوست من تو این 1 سال بود،یک سالی که خیلی سخت گذشت.
یه خوبی که بلاگ اسکای داشت این بود که عضو نمی گرفت و همه بچه ها همدیگر رو کاملا می شناختند و کاملا هم ساده بود ولی حالا...
فکر میکنم حالا موقش هست دیگه خودم باشم و خودم،دیگه کامل باید مستقل شم،درس های این ترم هم که فوق العاده سنگین شده،فکر کردم بهتره رو درسم و کارم وقت بیشتری بگذارم!
دلم برای همه شما مخصوصا خود Freinds خیلی تنگ میشه!
خیلی دوستتان دارم
امیداوارم تو زندگی همیشه موفق باشید
                                                         روزبه...

نظرات 3 + ارسال نظر
کومه جمعه 20 آبان 1384 ساعت 23:38 http://www.koome.mihanblog.com/

سلام
خسته نباشی
وبلاگ قشنگی داری
نظرت درمورد تبادل لینک چیه ؟
به وبلاگم سر بزنی خوشحال میشم

باران پنج‌شنبه 26 آبان 1384 ساعت 23:11

تغییر کردی یا شاید راحتتر می نویسی. نمی دونم. اگه خواستی این رو پاک کن. فقط بنویس. بنویس....

[ بدون نام ] شنبه 12 آذر 1384 ساعت 21:32 http://www.baghroyaha.blogsky.com

سلام . خوبید . ممنون از اینکه به من سر زدید . وبلاگت رو خوندم و حال کردم . من با اجازتون شما رو لینک کردم . موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد