.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

آرش کمانگیر...

در داستان های باستانی، گفته شده است که میان ایران و توران سالهای دراز جنگ بود. یکبار افراسیاب تورانی به ایران تاخت و از جیحون گذشت.خاک ایران زیر سم ستوران لگد کوب کرد و تا مازندران پیش راند.منوچهر، پادشاه ایران، در برابر دشمن پایداری کرد.اما دشمن سر سخت بود و سپاهش بیشمار.
ایرانیان از پیروزی نامید گشتند و از ننگ شکست، اندوهگین شدند.
روزگاری به سختی گذشت. چاره ای جز بردباری نبود. سپاه توران نیز از درنگ بسیار و کمیابی توشه به ستوه آمد. افراسیاب به ناچار دل بر آتشی نهاد و راه سازش پیش گرفت.
برای خوار کردن و به زانو در آوردن ایرانیان، بر آن نهادند که پهلوانی ایرانی تیری به سوی خاور رها کند، هر جا که تیر فروآمد مرز ایران و توران شناخته شود. از آن پس چشم امید ایرانیان به این تیر دوخته شد. همه می اندیشدند هر چه تیر دورتر رود خاک ایران پهناورتر می گردد.
آرش که پهلوانی پیر بود و در همه سپاه ایران به تیراندازی نامور، برای انداختن چنین تیری گام پیش نهاد. پس برهنه گشت. تن نیرومند خود را به سپاهیان نمود و گفت:
به تن من بنگرید! بیماری در آن نیست، از همه عیب ها پاک است، اما می دانم که چون تیر را از کمان رها کنم، همه نیرویم با این تیر از تنم بیرون خواهد رفت و جانم فدای ایران خواهد شد.
آنگاه آرش تیر و کمان برداشت و بر کوه البرز بر آمد و به نیروی ایمان تیر را از کمان رها کرد و خود بی جان بر زمین افتاد.
در داستان چنین گفته اند که تیر از بامداد تا نیمروز روز دیگر در پرواز بود و از کوه و دره و دشت می گذشت،تا در کنار رود جیحون بر ساقه درخت گردویی نشست.
 از آن پس مرز ایران و توران قرار دادند...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد