.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

بدن این همه بی جنبه...

خوب، خوب، همه چیز خوبه، منم خوبم
راستش غیر از باران و حامد کسی از این درد قلب من خبر نداشت، باران بنده خدا هی از 4 روز پیش میگفت برو دکتر خوب منم یه نمه لجبازم، فکر نمیکردم اینطوری ها باشه! حامد هم که هی میگفت عاشق شدی! دیشب هم نرفتم خانه دوستم( لجبازی با کی؟)، امروز تا ظهر هم همینطوری حالت تهوع و سردرد داشتم، بعد از ظهر حامد آمد اینجا، گفت: تو چرا این شکلی شدی؟ میگم چه شکلی؟ میگه صورتت و لبات سیاه سیاه شده. مجبورم کرد زنگ بزنم خانواده، هرچی گفتم نه گفت یا خودت زنگ میزنی یا من، گفت که از بابات که پزشکه یه مشورت بخواه، زنگ زدم به مامانی که چیزی نگفتم وقتی با بابام صحبت میکردم گفتم پدر جان این علامت ها نشانه چیه؟ گفت سکته قلبی! گفت حالا کی اینجوری شده؟ دوستم مجبورم کرد بگم، بابام هم مجبورم کرد پاشم برم دکتر قلب همان موقع، تلفن رو از من گرفته بود به حامد میگفت چی کار کنه! آخرش میگم پدر جان به مامانی چیزی نگی ها، میگه تلفن رو زدم رو آیفون اینجا نشسته داره گوش میکنه!
حامد آژانس گرفت، بعد از 30 دقیقه یه دکتر متخصص قلب پیدا کردیم، رو در مطب نوشته بود تا سال 85 مریض نمیگیریم، حالا نمیدانم این حامد رفته بود چی گفته بود من رو یه کله بردند پیش دکی، میگه چته؟ حامد کل ماجرا رو گفت، آمد زیر چشام رو نگاه کرد، بعدش فشاره خونم رو گرفت، بعدش گفت بخواب باید نوار قلب ازت بگیرم، آمد بالا کلم گفت چرا دیشب نرفتی بیمارستان، میگم مساله ای نبود، گفت اگه خطر رو 10 مرحله فرض کنیم تو 7 تاش رو رد کردی، خیلی شانس آوردی که الان جلوی من نشستی، یه چیزه با مزه گفت که کلی حال کردم، گفت اگه اون لیوان رو پرت نمی کردی الان 100% اینجا نبودی، اون باعث شده کلی از عصبانیتت کم شه، گفتم علت چی بوده؟ من 21 سالمه جوانم هنوز، گفت علت خواصی نداره، به سن هم ربطی نداره، گفت ببینم خوابگاهی، گفتم نه تنهایی زندگی میکنم، گفت زیاد فکر میکنی؟ گفتم اگه زیاد فکر میکردم که اینجا قبول نمیشدم! گفت بیشترین علتش ممکنه استرس فوق العاده بالا باشه، هرچی به پیرو پیغمبر قسم که آخه من استرس چی رو داشته باشم قبول نکرد، گفت شایدم خیلی فشاز ذهنی به خودت آوردی، آخرش هم گفت جوان برو خدا رو شکر کن که هنوز بین ما ای، آخرشم گفت 1 هفته ای برو پیشش دوستات، اگه مشکلی پیش آمد برو فلان بیمارستان، بگو از طرف من آمدی تا من رو خبر کنند، یک روز در میان هم بیا ببینمت، منم کلی گوش کردم آمدم خانه خودم، ولی خوب کلید اضافه خانه رو دادم به حامد محض احتیاط.
الان بهترم هستم، ولی درد قفسه سینه ام هنوز خوب نشده، حالت تهوع هی میاد میره، سینوسی رفتار میکنه!
خانواده که آنقدر زنگ زدن به موبایلم، موبایلم سوخت، خیلی مختصر مفید و با کلی سانسور گفتم چی شده، این دکی هم یه خروار قرص داده، اون قرمز زیر زبونی ها خیلی باحاله، شبی داداشی زنگ زد، 5 دقیقه اول خیلی مهربان بود، نمیدانم چی شد هی تن صداش میرفت بالا تا به داد رسید، میگفت این بود قولی که گفتی اصلا بابا مامان رو اذیت نمیکنم؟ راست میگفت. میگفت مامانی حالش خیلی بد شده بود، فشارش افتاده بود پایین و بابام یه آمپول زده بهش تا سرپا شه، میگفت الان مثل برج زهر مار نشسته رو مبل زل زده به دیوار روبرو، کسی هم جرات نمیکنه نزدیکش بشه.
این طور که داداشی گفت من که می خواستم 20 برگردم تهران موکول میکنم به 11 فروردین، الان خیلی از دستم شاکی هست، ولی کلی حال کردم از 10 مرحله 7 تاش رو گذرانده بودم، خوب 10 تاش رو میگذراندیم شاید به جایزه ای میدادند، خوب برم تهران مطمئن هستم بابام منو میبره و هی آزمایش میگیره و از کل ماجرا سر در میاره، نمیدانم باور میکنید یا نه زیاد هم مهم نیست، ولی خطری از کنار گوشم گذشت، من چرا اینقدر بیخیالم؟
فعلا امشب کلی مهربان شدم، دارم آفتاب بالانس میزنم!
خارج از گود: باران تو هم بنویس دیگه!

نظرات 3 + ارسال نظر
Ninkappop= جمعه 12 اسفند 1384 ساعت 06:37

امتحان می کنیم ....
امتحان می کنیم ....
نظر برای اوس کریم تطیله و خواستم ببینم اینجا نظر بدم چی میشه .... می شه اوس کریم رو دور زد یا نه ....

بوس بوس

سارا شنبه 7 مرداد 1385 ساعت 11:44

سلام. خوشحالم که حالت بهتره. امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی. مواظب قلب کوچیکت باش.
وبلاگ جالبی داری. هرچند که من اصلا خوشم نمیاد بشینم داستانای مردم رو بخونم ولی حرفات قشنگ بود..
خوش باشی

سارا شنبه 7 مرداد 1385 ساعت 11:44

مریض عشق را طبیب چاره نداند مگر عنایت حبیب دست او گیرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد