.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

غر غر معمولی!

نشستم اینجا. سرما خوردم حسابی. حالم خرابه. به زور نفسی می کشم. دارم سعی می کنم درس بخونم. ولی به چیزایی گیر می کنم که شاید مهم نباشن  اما چون نمی تونم حلشون کنم عین خوره دارن مغزم رو می خورن. این کی بود. اونجا چی شد. فلان کلمه یعنی چی؟

دلم یه نسکافه ی حسابی می خواد ولی نه حوصله اشو دارم نه تنها می چسبه. مامان هم نیست. یه اسنیکرز داره رو میزم چشمک می زنه ولی حتی حال اینکه برم چایی بریزم رو ندارم. دیگه حتی حال خوابیدن رو هم ندارم.  حال سرو کله زدن با آدمای دورو برم، حال نگران شدن رو ندارم. شکر خدا وسط این همه بدبختی یه اتفاق شاد کننده هم رخ نمی ده که دلم به اون خوش باشه. تنها چیزی که فعلا دم دستمه عکسا و نوشته های دیزینه که هر دو سه ساعت یه بار یه اپسیلون حالم رو بهتر می کنه و یادم میاره که چقدر خوش گذشت. ولی مگه این چقدر اثر داره. فوق فوقش ده دقیقه. بعد بر میگردم به همون حال مزخرف خودم که نفس نمی تونم بکشم. تنهام. حوصله ندارم. این متن لعنتی هم داره اعصابم رو خورد می کنه. صفحه به صفحه سخت تر می شه. اول گفتم می خونم و هم زمان می نویسم ولی نمی شه. باید حداقل یه دور تا آخرش رو بخونم بعد شروع کنم. فقط خدا کنه بتونم تا قبل از عید تمومش کنم.. زهی خیال باطل. من ... اونم تا قبل از عید... بی  خود منتظرم.

 

یعنی تا یه شنبه می کشم؟ فکر نمی کنم. هر یه روز که این حالم طول می کشه سه روز از زندگی عقب می افتم. دانشگاه کارای کلاس تحقیق هام جزوه ها... فکرش رو که می کنم مغزم سوت می کشه. یعنی این همه کار برای یه شنبه دارم؟ به تنهایی کشنده است چه برسه که جسما هم اینطوری باشم.

 

فقط دعا کنین راه بیافتم.

 

پ ن: بالاخره اسنیکرزه رو خوردم!


بعضی موقع ها آدم یه تیکه ای میپرونه که تا عمر داره یادش نمیره، جریان دیشب ما شده:
دیشب ساعت 6.30 که داشتیم بر میگشتیم به خانه، با سرویس دانشگاه ، کنار دست من حمید نشسته بود، کلا از آنجایی که فکر میکنم نسبت دخترا به پسرا تو دانشگاه ما 100 به 1 باشه تو سرویس هم همینطوری بود، 8 تا پسر  27 تا دختر، حامد جلوی جلوی اتوبوس نشسته بود و من و حمید تقریبا انتها، من که داشتم با N نفر SMS بازی میکردم(N=4) اصلا حواسم نبود، بیشتر حواسم به این بود که مسیج این رو به اون نزنم اون رو به این، یعنی کلا تو باغ نبودم که یه دفعه صدای انفجار اتوبوس از خنده بچه ها رو شنیدم، حالا بعدش حمید برای خود من تعریف کرد که چی شده.
گویا حامد از جلوی اتوبوس هی میگفته حمید این جزوه من یادت نره، بنده خدا حمید هم تو اون سرو صدای اتوبوس و صدای بچه ها اصلا نمیشنیده که حامد چی میگمه، تا اینکه حامد یه دفعه بلند میگمه حمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد، منم واقعا ناخواسته، جدا میگم ناخواسته، میگم: برنجش چی بود ؟!! بنده خدا حمید که ما سرویسش کردیم هر وقت می خواهیم اذیتش کنیم میگیم حمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.
تقصیره ما نیست که تقصیره تلفیزیونه، مجبور بودن تبلیغ اینجوری بسازن، حالا که فکر میکنم میبینم عجب تیکه ای انداختم!
خارج گود: همان موقع که می خواستم این پست رو بگذارم باران هم به روز کرده بود بنابراین زیر نوشته باران گذاشتم که نوشتش نره پایین. مرد شاپرکی...

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن جمعه 12 اسفند 1384 ساعت 12:28 http://www.deltateam.blogsky.com

حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به خواب در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

موفق باشید .
یا علی ...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد