.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

...Alone In The

خسته ام...
همین !

 


این رو نمی خواستم اصلا اینجا بنویسم، ولی نتوانستم جلوی خودم رو بگیرم، با اینکه می دانم نمی خواند، چکیده حرف هایی بود که بهش زدم، نمیدانم چرا طوطی وار خودش آمد.
هی... الان نگو نمی توانم، حداقل الان نه، الان وقتش نیست، الان تو یه مادر داری که منتظرت است، الان تو تنها همدم اون هستی، الان تویی که می توانی به مادرت کمک کنی، اون به تو احتیاج داره، با این حالت می خواهی بری تهران که چی بشه؟ حال مادرت رو خراب تر کنی؟
نه! الان تو حق نداری بگی نمی توانم، حق نداری ناراحت باشی، این دیگه دست خودت نیست، تو حق نداری! می فهمی چی میگم! حق نداری! چی بخواهی چه نخواهی، این بازی زندگی، یه سری میان، یه سری باید برن
نمی توانم بگم درکت میکنم ولی حداقل تو عمرم 1 بار جای تو بودم، یک کمی می فهمم چی میکشی! به خودت مسلط باش، آره خیلی سخته، غم از دست دادن عزیزی، تو که نمی خواهی حال مادرت از این که است بدتر بشه؟ پس قوی باش، مثل یه مرد، الان هر چقدر دوست داری اشک بریز، لعنت بفرست به این زندگی لعنتی که کسانی رو که دوست داریم در جوانی ازمان میگیره، ولی فقط اینجا، تهران که میری باید یک سنگ صبور باشی، باید گریه همه رو تحمل کنی ولی خودت اشکی نریزی، چون حق نداری این کار رو بکنی، الان دیگه تو مسئولی، مثل یه سنگ باش، در جریان آب باش ولی از جات تکان نخور، بگذار همه خودشان را خالی کنند، ولی تو نه، چون تو حق نداری!
خواهش میکنم بفهم...