.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

بازگشت به...


چند روز پیش یه کاری کردم که هنوز باورم نمیشه من این کار رو انجام دادم، کاشکی حداقل عذاب وجدان میگرفتم.
جمعه بود، ساعت حدودا 11 صبح، زنگ خونم رو زدند، سر درس بودم، دقیقا نوشته های زیر افکاری است که تو ذهنم آمد:
باز کی آمده؟ خدا کنه اشتباه در زده باشند، رفتم و در رو باز کردم، یه پسر بچه تقریبا نه ساله
سلام
* سلام
می خواهین خانتان را تمیز کنم، پنجره ها رو بشورم، جارو بزنم؟
* نه! (حالت چهره: بی تفاوتی مطلق)
پس حداقل بگذارید جلوی در خانه تان رو تمیز کنم!
* نمی خوام
آقا، تو رو خ.......
در رو داشتم می بستم، دیگه نمیشنیدم چی میگه، به خودم گفتم: پسره بیشعور، نگاه کن چه راحت وقت من رو گرفت! همان موقع یاد یه کارتون افتادم که زمان بچگی ما نشان میداد، ایام کریسمس، از والت دیسنی
دانل داک به صورت یک پیرمرد پولدار خسیس در آمده بود و بچه های میکی موز از پشت پنجره به خانه اش زل زده بودند، اول فکر کردم دچار عذاب وجدان میشم ولی اصلا این خبرا نیست، کلهم تعطیل!
چرا این کار رو کردم، من که راحت خرج میکنم، یعنی نمی توانستم یه 2 تومانی بهش بدم، اینش بیشتر اذیتم میکنه که کلا بی تفاوت شدم!
هر روز که میگذره دارم به خوی حیوانیم نزدیک تر میشم، آره من اینم!
نمیدانم این مسیری که انتخاب کردم به کجا میره، فکر نمیکنم آخرش جالب باشه! ولی من میرم!
خارج گود: دوست ندارم بخوابم، از خواب بدم میاد، 4 ساعت خواب و 20 ساعت بیداری! نه احساس خستگی و نه کوفتگی! یه نگاهی به ساعت های پست الان و قبلی ها بندازید...