.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

این چند روز...

موقع سال تحویل امسال یک حس خیلی خیلی بدی داشتم، شاید به خاطر آقای پدر و مامانی بود، روزش آقای پدر با یک بنده خدایی دعواش شد، قشنگ معلوم بود به خاطر منه( خودشم بعدا گفت ) ولی چه کنم که نمی توانم به درخواستشان جواب بدم، این یکی دیگه زندگی خودمه، موقع سال تحویل تمام سعی م رو میکردم که برای همه دعا کنم، در حقیقت هم برای همه دعا کردم هم نکردم، وحشتناک ذهنم مشغول بود و اصلا نمی توانستم تمرکز کنم، خوب اینم یه نوعشه!
از همه ممنون، یکی ایمیلت با اینکه ساده بود ولی قشنگ بود، مونا خانم رحیمی تو اولین نفری بودی که تلفنی تبریک گفتی، نمیدانم با اینکه خطوط موبایل آن شب خیلی شلوغ بود چه طوری تماس گرفتی ولی ازت ممنونم، و ببخش که با بی مهری شدید من روبرو شدی، از حامد ممنون، تو هم منو ببخش، آنجا که بودم خانواده ام رو ترجیح میدادم، از امید ممنونم که همین امروز توانست باهام تماس بگیره، شرمنده که سه روز موبایلم خاموش بود، نمی خواستم کسی مزاحمم بشه، توپولی اولی و دومی، مسیج هاتان برام اصلا ارزشی نداشت، خودتان میدانید، لگولاس امیدوارم تو مزرعه بهت خوش بگذره و امسال بتوانی جوابت رو که امیدوارم ( مطمئنم ) مثبت باشه بگیری، سارا و ندا از جفتتان ممنون، سامان، فرهاد، و بقیه که حتی اسمتان یادم نمی یاد، خیلی خوشحالم که نه من به شما تبریک گفتم نه شما به من، از نظر من شماها ارزش هیچی رو ندارید.
عیدی هایی که گرفتم بد نبود، آقای پدر که مثل همیشه نقدی حساب کرد، میره تو حسابم تا روز مادر و پدر خرج بشه، هر سال همین بوده، مامانی هم یک کتاب داد، سال پیش بود شاید خیلی خوشحال میشدم ولی الان اصلا حال و حوصله تاریخ را ندارم، قبل از سفر مطمئن بودم تا تابستان نمیخوانم ولی با توجه به کرم شدید من به کتاب و کمبود کتاب در دسترس شاید با یک نوع دید دیگه شروع کنم، 5 تا کتاب به داداشی عیدی دادم، 2 تاش رو خواندم، در حقیقت کتابهایی که خودم می خواستم به داداشی عیدی دادم!
مسافرت هم بد نبود، نه! خوب بود، اصلا عالی بود. چقدر کنار ساحل پیاده قدم زدم، امسال دیگه منت هیچ کی رو برای پیاده روی نکشیدم، خودم هر موقع دوست داشتم میرفتم، معمولا صبح ها زود و شب ها دیر وقت، خیلی خوب بود، کنار ساحل فقط خودم بودم، یک آرامش خاصی میداد، چقدر هم تنهایی قدم زدن لذت بخش بود.
بالاخره سحرناز گوشیم رو پس داد، کلی شاد شدم، شب ها تا ساعت 2 با سحرناز و سپهر و داداشی بیدار بودیم، در مورد خاطرات 12 سال پیش حرف زدن خیلی لذت بخش بود، دوباره حس قشنگ بزرگ شدن بهم دست داد چون خیلی چیزهایی که سحرناز تازه تجربه کرده بود من تجربه کرده بودم، 4 نفری خیلی با هم حرف زدیم، در مورد همه چیز، کار، زندگی و دردسرهایش، خیلی خوب بود، همگی ایده هایمان را برای حل هر مشکلی میدادیم و معمولا به جمع بندی خاصی میرسیدیم، سحرناز بدجوری قاطی کرده بود، حق داشت، وقتی یک سری بچه( از نظر فکری ) کنار دست آدم باشند، آدم بدجوری قاطی میکنه، تو داری به بدبختی هات فکر میکنی آنوقت اون ها به...، این اواخر کمی بد اخلاق شده بود که دوباره خوب شد، به قول خودش تمام متولدین بهمن همین طوری هستند، امیدوارم امسال با سپهر یک تجربه بهتری داشته باشد و همه ماها در راهی که به هم قول دادیم موفق باشیم، فهمیدم اون یکی با این که از من 3 سال بزرگتره ولی هنوز بچه است، مهم نیست.
چقدر با سوگل و داداشش کل کل کردیم، 8 تا توپ دولایه سوراخ کردیم، چند دست فوتبال زدیم؟ کلی وسطی بازی کردیم، یک خروار فال ورق گرفتم( بدون نیت )
تصمیم گرفتم امسال برگردم به رویه 2 سال پیش، باید این کار رو انجام بدم!
یک خروار کار دارم، دیدنه رها مهمترینشه، طبق معمول مشکل درسی!
داخل گود: 16 ثانیه، کل زمان رانندگی من!
خارج گود: یکی داری غیر قابل فهم میشی( به قول خودت) از یک طرف کلی حرف میزنی بعد آخرش میگی بی خیال، راهی که در پیش گرفتی خوبه ولی نه زیادش، در هر صورت من آماده ام.( بعضی از متلک هایی که به من می پرونی خیلی جالبه، بخند دیگه!)
پی نوشت: از باران هم خبر دارم هم ندارم، نمیدانم فعلا می خواهد برگردد یا نه! حالش بد نیست، منتظریشیم، دلم برای کل کل کردن باهاش تنگ شده...
نظرات 1 + ارسال نظر
ملقب به عسل شنبه 5 فروردین 1385 ساعت 00:13 http://30in.persianblog.com

سلام
عیدتون بازم مبارک

سال ِ جدید تاثیرات مثبت داشته ها 1!!!!! زود زود آپدیت کردین

می رم می خوونم ببینم چه بر شما گذشته

می نظرمتون بعدا

خوب باشید و نو !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد