.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

لعنت...

دو تا نیمکت روبروی هم جلوی فنی، ساعت 3.5، از ساعت 11 تو اون خراب شده بودم. سه نفری رفتیم نشستیم، من رو یکی و امید و رضا روبروی من، پام رو انداختم روی نیمکت آنها، گشنگی داشتم میمردم ولی ترجیح دادم به کارام برسم.
از تو کیفم یک خروار کاغذ آوردم بیرون، چکنویسم رو هم در آوردم. شروع کردم حل کردن.
رضا میگه: روزبه نظرت در مورد آرزو چیه؟ میگم خوبه، میگه نه جدی گفتم، میگم رضا بیخیال شو، الان اصلا حال و حوصله ندارم، امید میگه: خوب روزبه راست میگه دیگه یک دفعه جوابش رو بده، میگم 1000 بار گفتم تو میخواهی باهاش ازدواج کنی نه من، به من مربوط نیست، میگه خوب من دوست تو هستم نظرت رو بگو. میگم رضا دست بردار از سرم، بگذار این لعنتی ها رو حل کنم، امید هی داره تیکه میندازه، رضا دوباره شروع میکنه: به نظر من دختر خوبیه، ولی خوب...
میگم رضا یک لطفی در حقم میکنی، میگه آره، میگم لطف کن خفه شو، فقط خفه شو همین، شروع میکنه مسخره بازی، محل نمی گذارم، یک دفعه برگ ای را که رو پام بود رو کش میره، عصبانی میشم، دسته برگه ها رو بر میدارم پرت میکنم تو صورتش، میگم: عوضی بیشعور، به جایی که بیایی این 58 تا سوال لعنتی رو حل کنی هی دلقک بازی در میاری، منه بدبخت چه گناهی کردم که با شما دو تا یار شدم، همه با همدیگر کمک میکنند این لعنتی ها تموم شه اون وقت من تنهایی باید این لعنتی ها رو حل کنم، هر وقت بهتان میگم به اون نخودها یک کمی فشار بیارید میگید ما مخمان نمیکشه، می دانم که مغز تو اون کلتان نیست ولی می توانید یک کمی فکر کنید که حداقل یک ایده بدهید، سر کلاس هم که نه جزوه مینویسید نه گوش میدید، به درک ولی دیگه هی کرم نریزید، حداقل بگذارید من گوش کنم.
رضا خشکش زده بود، شانس آوردم دانشگاه خلوت بود و کسی ندید وگرنه بدجوری آبروم میرفت، امید پامیشه برگه ها رو جمع میکنه، از دستش میکشم، میچپانم تو کیفم، لعنت میفرستم به خودم که چنین دوستان تنبلی دارم، میرم سمت کلاسم، رضا داره میاد دنبالم که امید میگه ولش کن، امروز زیاد حال و حوصله نداره.
هنوز تمرینام مانده...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد