.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

روز خوب...

دلایل زیادی وجود داره که من از خودم خوشم بیاد، اوه آنقدر زیاد است که اگه بخواهم بگم سرور بلاگ اسکای میاد پایین!
یه ویژگی که دارم و خودم کلی باهاش حال میکنم اینکه نمی گذارم حالت افسردگی زیاد درونم بماند، از پنجشنبه که حال روحیم ریخت به هم به خودم گفتم هی روزبه، تا ساعت دوازده روز جمعه وقت داری حالت خوب شه، دلایلش هم اصلا مهم نیست فقط تا 12 وقت داری، به یکی هم گفتم. تو این جور مواقع معمولا زیاد میرم توخودم ولی آنقدر راه و روش بلدم که توانستم تا ساعت 11 روز جمعه به این حالت مزخرفم کنار بیام و آفتاب بالانس بزنم. اینیم دیگه!
امروز روز فوق العاده ای بود، بد شروع شد ولی خوب داره تمام میشه( امیدوارم )، اول اینکه دیشب مامانی آمد و کلی شارژ روحیم کرد به طوریکه این سرماخوردگی کاملا بعد از یک هفته خوب شد.
از صبح که رفتم تو اون خراب شده، اونم تو اون گرما وحشتناک، بگذریم، وسط یکی از کلاس ها به یکی مسیج زدم و حال و احوال رو پرسیدم که گفت سر کلاس نیست، بین دو تا کلاسم 5 دقیقه وقت داشتم و ترجیح دادم به جای اینکه یک خروار مسیج بزنم دو دقیقه حرف بزنم بنابراین بهش زنگ زدم، نظرم رو گفتم اونم گفت و خوب گویا حرف اون منطقی بود، سر کلاس که بودم مهسا زنگ زد که گفتم سر کلاسم!
این دفعه واقعا سر کلاس بودم و اصلا نپیچوندمش، خوب بابا سر کلاس بودم، باهام قهر کرده، درست میشه، مرور زمان نیازه.
دختر عموم شیرین بهم زنگ زد، دانشگاه بودم، این شیرین هم به من و پسر عمو بزرگ رفته، خیلی جالبه، من اعترافاتم رو به پسرعمو بزرگ میگم و شیرین به من.
میگه روزبه خودم رو زدم به سرما خوردگی آن وقت به مامانم گفتم من رو ببرین بیرون حالم خوب شه، میگم حالا کجا میری؟ میگه معلومه، میلاد نور. من موندم این بچه چیکار میکنه!
وای، فرض کن یک روز ما سه تا بخواهیم ماجراهای همدیگر رو به هم بگیم، منفجر میشیم.
شایان بعد از اون شوک وحشتناک روحی کلی بهم ریخته، خوب از دست دادن یک عزیز خیلی سخته ولی امروز شایان ماجرایی داشت با خورزوخان، کلی از دستش خندیدیم.
خلاصه آقا جریانی داشتیم امروز ما، از ساعت 5 نهار خوردن تا پیچوندن نصف کلاس و آژانس گرفتن.
راستی دیونه، امروز نوید رو دیدم، در حد 20 ثانیه باهم حرف زدیم، تلفن همدیگر رو دادیم، گفت رهی معیری تماس گرفته قرار شده تهران هماهنگ کنیم همدیگر رو ببینیم، تو به دودکش بگو، البته بگذار راست و ریس شه بعد، ولی دیوانه فکر کن بعد از سه سال همه دوباره همدیگر رو میبینیم، خدا کنه جور شه.
وای اینم بگم که خندس، تو بوفه نشسته بودیم منتظر بچه ها، داشتم یک داستان رو برای امید و حامد تعریف میکردم و با هیجان چنان دستام رو بالا پایین میکردم، که یک دفعه دیدم یک چیزی از دستم در رفت، نگاه کردم دیدم موبایلم در هوا در حال مانور هست، بگذریم که 1000 تیکه شد، خدا بچه ها رو خیر بده که کمک کردند تیکه هاش رو جمع کنیم.
خوبه هنوز کار میکنه، یعنی امیدوارم کار کنه!
نظرات 2 + ارسال نظر
یکی! یکشنبه 27 فروردین 1385 ساعت 00:24

ببخشید کجای حرف من منطقی بود؟

ninkapoop یکشنبه 27 فروردین 1385 ساعت 02:59

من کشته مرده این اسامی هستم که تو یاداشتاتته !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد