با ب صحبت کردم، گفتم بهش که دیگه نمی تونم باهاش باشم، حالا نه که قبلا هم خیلی بودم! گفتم که دارم میام تهران فقط به خاطر خانواده ام، گفتم قبلا وقتم و زندگیم برای خودم بود ولی حالا نه!
یکم غرغر طبق معمول ولی قبول کرد، خوشحالم، ننشسته ام غصه بخوردم که داره تموم میشه، برای شنبه احتمالا نهار همگی بیرونیم، اون موقع به همه میگم.
خارج گود: به مصطفی همین حالا گفتم، نشد می خواست برگرده باید بهش میگفتم چون ممکنه دیگه نبینمش، گفت بالاخره کار خودت رو کردی، گریه اش گرفت، ببخشید دیگه!...
چی شد ؟
کجا ؟!
؟؟؟