.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

قدرت...


امروز فهمیدم مادرم و شاید تمام مادرها، قدرت عجیبی دارند، یک قدرتی که باعث میشه هر کاری انجام بدهند تا بچه هاشون سالم باشند و به اهدافشان برسند.
خبرش رو بابام با مسیج داد، جواب دادم دروغ سیزده هست باور نکن، ساعت یک مامانم زنگ زد، خیلی خوشحال بود، میخندید، اونم مامان من که یک هفته است با من دعوا کرده بود و حرف نمیزد، چیزی نمیگفتم، میگفت چیه ساکتی، گفتم هیچی به تحویل پروژه فردام فکر میکنم، میدونست دارم دروغ میگم، نمیخواستم شادیش رو خراب کنم، شاید این دفعه دیگه حق با آنها باشه، شاید به قول این دوونه خدا خواسته!
آخه دو سال خیلی کمٍ، هنوز کلی چیز مونده، نمیدانم؟ شاید کافی باشه، شاید چیزهای جدید مهم تر باشند.
دلم از همین الان تنگ شده، برای دوستام، برای گشنگی ها، برای نهار خوردن ساعت 8 شب، برای دلتنگی ها، برای تنهایی ها، برای سینما رفتنمان، برای قلیان کشیدنمان، برای هتل رفتن ها، برای ماشین سواری ها، برای بیدار ماندن شب امتحان، برای ماه رمضان و تنهاییاش، برای کباب درست کردنمان، برای دعواهایمان، برای خستگی ها، برای رفت و آمد ها، برای بدمینتون و وسطی بازی کردنمان و برای خیلی چیزها که الان یادم نمیاد.
شاید این راه بهتر باشه.
هنوز از دوستام کسی نمیدونه، شاید آخرین روز بگم، چه شکلی به حامد و مخصوصا مصطفی بگم، مصطفی به خاطر من داشت میامد، باید بگم نمیشه که!
شاید ب خوشحال شه، هرچی باشه اونم خیلی مارمولک بازی در آورد، نمیدانم هنوز بهش نگفتم تا ببینم نظرش چیه!
اعلام میکنم که:
من باختم!

دوست...


یک کتاب دارم، اگه بهترین نباشه ولی یکی از بهترین دوستام هست، همیشه باهام هست، تا حالا فکر کنم 20 بار تمومش کردم ولی هر دفعه که میخوانم باز یک چیز جدید یادم میده، امشب به قسمت جالبی برخوردم:
در اینجا مردی بود که اگر می خواست، می توانست تمام لحظات بیماری اش را به حال خود تاسف بخورد، زوال بدنش را لمس کند و نفسش را بشمارد. بسیاری از مردم با مشکلاتی بس کوچکتر چنان در خود غرق می شوند که اگر شما بیشتر از 30 ثانیه صحبت کنید، چشمانشان به شیشه ای بی نور و جلا تبدیل می شود. آنها در این لحظه فکر دیگری در سر دارند. تلفن به یک دوست، ارسال یک فکس و یا دلداده ای که برایش در رویا فرو روند. فقط وقتی سخن شما پایان می پذیرد می گویند: "آهان" یا "بله، واقعا" و بازگشت خود را به آن لحظه وانمود می کنند.
خارج گود: داشتن دوست خوب بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هر کس بودن است...

من آدم هستم مثل همه شماها...


( نوشته های زیر، تو مغزمه، شاید دیگه وقتش شده که بگم، شاید دیگه باید گفت بسته، نمیخواهم کسی چیزی به دل بگیره، هر کسی هر جوری دوست داره برداشت کنه، فحش بده، بگه تو دیوونه ای، فقط بگه، همین! احتمالا منظورم رو کامل و واضح بدون هیچ رودربایستی به چند نفر میگم، رکٍ رک، شاید بعدا پشیمان شدم ولی دوست دارم دلایلم رو بگم، برای خودم قابل قبول هست و شاید برای خیلی ها فقط بهونه، خوشحال میشم بگید، اونهایی که یک زمانی باهاشون بودم، شاید اشتباه از من باشه! )
خسته شدم، واقعا خسته شدم، از این همه گوش دادن، از این همه توهین شنیدن، از همه چیز، از تو، از اون، از اونها، از همه تان.
خیلی وقت ها با خودم میگم کاشکی منم مثل آدم های کتاب هری پاتر یک چوب جادویی داشتم و مغزم رو خالی می کردم تو قدح اندیشه، وای همین الان هم که فکرش رو میکنم میبینم چقدر بامزه میشه، فقط حیف که نمیشه!
مغزم دیگه جا نداره، نه برای شما نه برای خودم، فقط گوش کردن فقط گوش کردن و فقط... تا کی؟ تا کجا؟
من بریدم، بابا منم می خواهم بگم، منم میخواهم حرف بزنم، به خدا منم یکی هستم مثل شماها، نه آروم هستم نه ساکت و نه بدون مشکل، تو ظاهر ممکنه اینطوری باشم ولی باطنم مثل یک دریای خروشانه.
میخواهم بشینم یک دل سیر با یکی صحبت کنم، اینقدر حرف بزنم که دهنم کف کنه، اینقدر حرف بزنم که بالا بیارم، آخه نیستید، آدم این کارها نیستید، همیشه فقط می خواستید گوش کنم، گوش کنم و هیچی نگم، چون طبق معمول همیشه به من هیچی مربوط نیست، نگید که تو هیچ وقت نخواستی، با همه تان یکبار امتحان کردم، نبودید، آدمش نبودید، شایدم اشکال از من باشه ولی دیگه بسته!
آخه خانوم محترم! مگه من بقالی سر کوچه شما هستم که اس ام اس میزنی یک جک؟ آخه به من چه ربطی داره که شما امروز ضایع شدی یا چه میدانم الان داری کیف میکنی و کلی داره بهت خوش میگذره!
به من چه که خوابت میاد ولی باید بیدار بمونی و درس بخونی و برای این کار میگی میشه در مورد یک چیزی صحبت کنیم و بعدش که درست تموم میشه میگی خوب من خوابم میاد برم بخوابم!
خودت رو بگذار جای من، میدانی چی فکر کردم، اینکه احتمالا تنها بنی بشری که ساعت یک شب بیدار بوده من بودم و از خودم بدم آمد که چرا باید جواب جفنگیات تو رو بدم چون خوابت میاد و میخواهی بیدار بمانی که درس بخوانی!
آخه سامان عزیزم، به من چه که شما هر سه روز یکبار با دوستت بهم میزنی و میگی: روزبه میای بریم هوا خوری؟ این آخری ها که دیگه میگفتم نه میامدی دنبالم به زور میبردی! به من چه که خانم هر چند وقت یکبار فیلش یاد هندوستان میکنه!
امید جان عزیز دلم، به من چه که تو فرزند طلاقی؟ به من چه که الان شدی بازیچه دست بابا و مامانت، به من چه که می خواهی بری خانه دانشجویی بگیری؟ به من چه که....
حامد جان، دوست بد و دشمن خوب من، فکر میکنی اینکه تو هر روز با سارا دعوات میشه به من ربط داره؟ نه به خدا، پس میشه لطف کنید پیغام هاتان را از طریق یک نفر دیگه به هم برسانید چون من دیگه نیستم!
هی مریم... یادته سر یک ماجرا، یک کاری که می خواستی من برات انجام بدم و خیلی محکم جلوت وایسادم گفتم نه چقدر مارمولک بازی در آوردی؟ چقدر رفتی دروغ به حامد و سارا گفتی، میدانی امید هی شارژم میکرد که تو هم برو راستش رو بگو ولی من همش میگفتم میخواهم تموم شه!؟ میدانی چقدر فحش شنیدم، نمیدانی عزیزم چون نخواستی که بدانی.
هی دیوونه... تو عمرت تا حالا کسی بود که این همه به حرفات و مزخرفاتت گوش کنه؟ میخواستی رکورد بزنی یک روز 5 ساعت داشتی حرف میزدی، هیچ وقت پرسیدی تو هم آدمی چیزی بگو، یادم نمیره که یک دفعه که خواستم بگم و گفتم، اصلا اهمیت ندادی و رفتی سر مشکل خودت.
خوب اینم یک جورشه، قبلا تنها زندگی میکردم با دوتا گوش اما حالا تنها هستم با هیچی، بدون وسایل جانبی، به نظر میاد سخت باشه ولی فکر میکنم خیلی بهتره، خودم و خدای خودم، همین...
پ ن: فقط یکی مونده، احتمالا شلوغ کاری کنه ولی قبول میکنه، شک دارم ولی بهش میگم.
داخل گود: نبودید، آدمش نبودید.
خارج گود: با آهنگ دلقک اصفهانی دارم حال میکنم اساسی، خنداندن دیگران برای پول و غمگین بودن، عجب تناقض بامزه ای.
یک 10 ثانیه ای می خواهم، فقط همین...

تاسف...


متاسفم، به خاطر حماقتی که در وجودت نهفته هست و هر 1 ساعت میگه:
هی بچه... من بیدارم.