.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

پسره+دختره...

هی این رو برای تو مینویسم، برای تویی که اسم های زیادی داری.
شاید الان، داری به جواب های من فکر میکنی، شایدم هم اصلا برات مهم نباشه! شاید داری با خودت میگی از روی سیری جواب دادم، شایدم...، نمیدانم. بیا با همدیگر یکم تو این دنیای مجازی قدم بزنیم، نه از دید خودمان، از یک دید دیگه، یک سوم شخص.
بر گردیم به 10 ماه پیش، شروع دوستی 2 نفر. این ۲ نفر در مورد خیلی چیزها صحبت کردند، در مورد دوستی، در مورد شرایط، در مورد درس و هزارتا چیز دیگه، یک طورهایی هم پسره به دختره اطمینان کرد و هم دختره به پسره!
همون اول، هر دوتاشون، هم پسره و هم دختره فهمیدند که هر کدام تو 2 تا خط جداگانه قدم برمیدارند و هیچ کدام حق ندارند پاشون رو روی خط دیگری بگذارند، پسره زودتر گفت که اگه سنگی رو خط من افتاد واینستا نگاه کن، فکر کمک هم از سرت بیرون کن، دختره یک ذره لجبازی کرد ولی آخرش قبول کرد.
خط پسره منحنی خیلی داشت، خط دختره هم خیلی پیچ داشت.
گذشت و گذشت، تا اینکه برای خط پسره یک اتفاقی افتاد، خطش پاک شد، خیلی سعی کرد که جلوی پاک کردنش رو بگیره ولی پاکن ها میگفتند اون چیزی نمیفهمه.
پسره موند وسط راه، وسط راهی که دوست داشت ادامه بده ولی نذاشتند، پسره شروع کرد به خراب کردن، خراب کردن همه پل هاش، به الطبع دختره هم باید خراب میشد، پسره با خودش میگفت حالا که همه دارند میرند همه باید برند، چه دلیلی داره کسی بمونه؟ تو این جنگ دختره یک اشتباه کرد.
یک اشتباه برای پسره کافی بود. پسره شروع کرد به ویران کردن.
دختره خیلی سعی کرد که جلوی این خرابی رو بگیره ولی پسره چشم هاش رو بسته بود.
پسره خراب کرد، ولی تو این خرابی به خیلی ها نمی خواست صدمه بزنه از جمله دختره.
دختره، چشماش رو روی بدی های پسره بست و سعی کرد ویرانی ها رو آباد کنه ولی پسره هنوز چشم هاش بسته بود!
آره، زمان گذشته، خیلی چیزها تغییر کرده، منم تغییر کردم، میخواستی بدونی، خوب میگم.
من دیگه اون آدم سابق نیستم، دیگه اون آدم خونسرد نیستم، یک آدم عصبی که به خانواده اش هم رحم نمیکنه.
آره، اینقدر خودم رو مشغول کردم تا دیگه به این فکر نکنم که چه بلایی سرم آمده.
من اشتباه کردم، هنوزم دارم اشتباه میکنم، ولی هنوز هم تو دوست من هستی، هنوز هم میگم اگه سه تا دوست داشته باشم یکیش تویی.
برای همینه که یک دیوار کشیدم تا از ترکش های من در امان باشی، تا یک روزی بتونم خودم رو پیدا کنم، اون کلنگ کنار دیوار رو بردارم و بیافتم به جون اون دیوار که هر روز داره بلندتر و قطورتر میشه.
دلم برای خودم، برای زمان های خودم، برای حرف های خودم تنگ شده، دلم لک زده که به خودم بگم پسر بسته دیگه اینقدر فرار نکن، پاشو، پاشو و بجنگ که چیزی هنوز اتفاق نیافتاده.
من عوض شدم، یا بهتره بگم عوضی شدم، به یکی از دوستان خوبم 45 دقیقه وقت دادم تا من رو ببینه، بعد از 4 ماه، خیلی راحت تو این 45 دقیقه آنقدر تحقیرش کردم که حالم از خودم بهم خورد، خیلی راحت و جدی بهش گفتم که من اصلا تورو آدم حساب نمیکنم.
حالا دارم سعی میکنم دوباره پام رو بگذارم روی خط و یواش یواش خیلی آروم برم جلو.
نمیدونم شاید به خودت بگی داره دلیل میاره، ولی باور کن...
از روی سیری جواب ندادم، نمیتونم بیشتر بگم، میخواهم فراموش کنم.
خارج گود: شماهایی که دارید این رو میخونید، فکرهای مزخرف نکنید، این ماجرای یک دوستی ساده در عین حال قوی هست، برداشت آزاد موقوف...!
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 08:58

باور می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد