.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

صعود...

 
هفته پیش، تو پناهگاه امیری نشسته بودیم که با یک پیرمرد با صفا آشنا شدم، جلوتر از برنامه بودیم و وقت برای نشستن زیاد، تو همین موقع ها بود که بیتا یک هدیه به من داد( جای بهتری نبود؟ )وقتی دید من کلی با پیرمردِ رفیق شدم شروع کرد گلایه کردن که من نمیدانم این چرا اخلاقش وقتی پایین هست با وقتی اینجاست خیلی فرق داره، اون پایین مثل برج زهر مار و این بالا برای خودش آواز می خواند، مارا آدم حساب میکنه و کلا خیلی راحتر میشه باهاش ارتباط برقرار کرد، پیرمردِ یک حرف خوب زد، گفت: دخترم، کسانیکه همت میکنند و تا اینجاها میان، مردمانی هستند اهل دل، با مرام، با صفا. آدم اینجا که میرسه، فکر میکنه که دیگه خیلی به خدا نزدیک میشه، اینجا که میرسه، میداند از دورویی و دوزدی و نقش بازی کردن خبری نیست.
من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم جوان هایی مثل شماها تا اینجاها میان و خیلی هم متاثر میشم که  میبینم تعدادتان انگشت شمار است.
خلاصه با اون آقا یک لیوان چایی زدیم و یکم سربه سر بیتا گذاشت و به من گفت این همه دیکتاتوری نکن.
دوهفته دیگه یک برنامه سبک داریم . هفته بعدش یک صعود سنگین، 18 ساعت راه که هم قوای قوی بدنی می خواهد و هم قوای ذهنی، با اینکه با بیتا فعلا قهرم ولی مطمئن هستم که تمریناتش رو از ترس داد و بیداد من هم شده ول نمیکنه، مشکل خودِ منم، از نظر جسمی سعی میکنم بدنم افت نکنه ولی از نظر روحی اصلا آمادگیش رو ندارم، خودم دوست دارم با اون پسرِ برم، دوست دارم من کمک اون باشم و اون تکیه گاه من، ولی مشکل دوتاست، اول اینکه بیتا اون وقت یا باید با خانم پریسا بره یا آقا رضا که خود اونها هم گیج میزنند، دوم اینکه چون ما 5 هفته تو مرحله شناخت بودیم و اعضا همگی از هم تیمیشان شناخت دارند امکان تعویض کم هست، بنابراین من و بیتا با هم میشیم، میتوانم نروم، میشه یک وقت دیگه اما...
موندم بین یک چند راهی، یک چند راهی که اصلا نمیدانم هر کدام از این راه ها چیه؟
صورت مسئله رو نمی توانم خوب درک کنم...