.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دوست قدیمی...

 
ساعت تقریبا 12 شب بود که اون دوستِ قدیمی شروع کرد صحبت کردن، همون اولش گفت ببین ما میخواهیم مشکلاتمان رو با کمک هم حل کنیم پس رو راست باشیم. تا اذان صبح مشغول صحبت بودیم، یک حرف جالبی که زد این بود که گفت تو فقط و فقط توی این بحث که وارد میشی با تنفر شدید شروع به حرف زدن میکنی و کینه و انتقام و خشم رو میشه تو چشمات خوند، گفتم بعضی از حرف ها خیلی سنگینه، نمیشه فراموش کرد.
یک نتیجه ای گرفتیم که دقیقا نظر من همین بود، امیدوارم همین اتفاق بیفتد، ولی نه به اون شکلی که دوستم گفت.
یک سری صحبت کردیم در مورد آینده و عشق و خودمان که بعدا حال کردم مینویسم.
دوستم میگه این بیتا باید دختر جالبی باشه که تا حالا توانسته تو رو تحمل کنه، حرفی که مادرم هم گفت، دوستم داره دیگه چیکار کنیم، اینیم!
یک کارایی کردم که بیتا یکم شاخ در آورده، میگه این همه تغییر برای چی؟
یک اتفاق بامزه ای افتاد که کلی حال کردم، هیچ کدام از 64 واحد پاس کردم تو این 2 سال رو دانشگاه جدید قبول نکرد، شاد شدم وقتی شنیدم، مادرم میگه چی شده؟ تو که الان باید ما رو میکشتی چه مرگت شده؟ میگم خسته تر از اونم که فکر کنم چی شده! خب چیکار کنم می خواهند قبول کنند می خواهند نکنند به درک!
بابام که میگه جوونی دوباره از اول!
آره دیگه چون ما جوونیم هر کی میاد باید یک انگولکی تو زندگی ما بکنه و آخرش بگه جوونی!
بیچاره بابا، مامانم، خبر ندارند دیگه درس خواندن تعطیل شد، حداکثر ترمی 6 واحد پاس.
ماه رمضان هم شروع شد، یک ماه توپ که میشه حداقل مقداری به انسان بودن نزدیک شد.
خارج گود: جواب آف تو رو بعدا میدم، شاید فردا و شاید...، خودِ تو رو میگم!
خارج گود بعدی: به مقداری پول جهت خرید نوت بوک نیازمندم، جهت دادن پزُ...