.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

خاطرات...

از یک هفته پیش قرار گذاشته بود. حواست باشه، پنجشنبه شب شام با من بیرونی. میگم: باشه.
آمد دنبالم، تو نیایش که بود یادم افتاد باید زنگ میزدم به یکی از دوستان هم دانشگاهی اَسبق! میپرسم کجایی؟ میگه با بروبکس تو قطار، 15 دقیقه دیگه راه می افته. بارون از لای شیشه ماشین فرار میکنه و خودش رو میچسبونه به صورت من، بین این همه آهنگ نمیدونم چرا تو اون لحظه رسید به گل هیاهو! یک دفعه ای دلم بدجوری میگیره، شیشه رو میکشم بالا، خیره میشم به بارون بیرون که مثل سیل میاد، میگه چی شد؟ چرا رفتی تو هم، میگم حواست به رانندگی باشه. میگه آخه چرا یک دفعه این طوری شدی؟ مختصر مفید میگم، آهنگ رو عوض میکنه.
صبحی، آقای پدر اصرار که پاشو بریم کوه، اصلا حسش نبود، بند کفشام رو بستم، گوشیم رو خاموش کردم و گفتم امروز باید یک روز خوب باشه، تو راه بیشتر حواسم به این بود که بچه های گروه رو نبینم. تو، چرا تنها آمدی؟
تک تک محل هایی که رد میشدیم یاد جیغو می افتادم، تیکه هایی که بچه ها به هم می انداختند: امان از دست جوان های امروز، زمان ما! جوون ها دو ساعته میرسیدن به قله!
آقای پدر میگه تو همیشه تو کوه اینقدر ساکتی؟ این رو دیگه نمیشه مختصر مفید هم گفت! میرسیم پایین، رو به سمت شهر میکنم و تو دلم میگم: من به قولم عمل کردم، اولین جمعه بعد از ماه رمضون. دلم بد جوری میگیره.
بعد از ظهر نشستم مثلا درس بخونم، یک کلمه می خونم، دو ساعت فکر میکنم این چی میگه؟ بارون شروع میشه، از تلویزیون صدای گل یخ کوروش یغمایی می آید، بعد از ظهر جمعه هست، مثل یک فیلم تمام اون جمعه ها میاد تو ذهنم، دلم میگیره.
خانم مادر می خواهد بره خرید، باهاش میرم تا بلکه از این حال در بیام، میگه تو چته؟ بهش میگم، میره تو خودش، میگه دلم گرفت وقتی گفتی، یاد اون موقع های خودت افتادم!
پ ن: انگاری تمام غصه های دنیا، جمعه شب ها میان سراغ من، هنوز هم از جمعه شب ها متنفرم!
خارج گود: این خاطرات، خوب یا بد، هستند، باید باشند، نباید سعی کنم فراموشش کنم، هنوز نتوانستم باهاشون کنار بیام...