.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

وقت...

دستام رو میچسبونم به لیوان چایی، از تو پارکینگ خانه دارم ریزش برف رو نگاه میکنم، ساعت حول و حوش 4.5 صبح هست، دارم به وضع خودم فکر میکنم: مزخرف!
یاد صحبت های اون دختر دیوونه می افتم:
من فقط یک کمی توجه می خواهم همین، چه اشکالی داره حداقل ما، ماهی یکبار همدیگر رو ببینیم؟
و من مدام میگویم که وقت ندارم.
یاد صحبت های دیروز دوستم می افتم:
تو بخواهی می توانی برای خودت وقت آزاد بگذاری.
ماشین رو روشن میکنم و میرم به سمت دانشگاه و ساعت 14 به تهران برگشتم و جلوی درِ دفترم. ساعت 7 اس ام اس میزنم که فردای من برای تو، هر کاری دوست داری من هستم، میزنه جدی؟ میگم آره.
ساعت 9 زنگ میزنه به گوشیم، کجایی؟ دفتر. شوخی میکنی، نه! کی میری خانه؟ کارام تموم شه.
ساعت 9.5 دیگه بیخیال میشم، میام خانه و تازه یادم می افتد که باید یک متنی را تا فردا نوشته تحویل بدم.
ساعت 10.5 هست که مادرم با یک لیوان چای میشینه رو تختم، میگه تو چشات داره در میاد، برو بخواب، براش توضیح میدم، دلداریم میده و میگه دانشگاهت تعطیل بشه کلی از حجم کارات میاد پایین.
داغ دلم رو تازه میکنه، یاد امتحان امروز می افتم که برای اولین بار در کل زندگیم 4 برگ خالیه خالی، کاملا سفید رو تحویل استاد دادم، جریان را میگم و سکوت میکنه...
خارج گود: دارم وقت آزاد می گذارم، همراهیت عالی بود، کلی خوش گذشت...