.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دوست...

23 سالمه.
8 اسفند 63 ساعت 8 شب تو بیمارستان سجاد خیابان فاطمی تهران بدنیا اومدم.
بابام از اینکه چهارمین بچه اش هم پسر شده بود سر از پا نمی شناخت!
سال 70 با کامپیوتر آشنا شدم و شدم خوره اش!
سال 76 مشقامو خوب نوشتم بابام بهم عیدی داد یه کامپیوتر نفتی دا.د
الان دانشجو کامپیوترم،  عاشق مدار و الکترونیک و انبه و مولوی و سلینجر و سیاوش قمیشی!
به عشق زمینی اعتقادی نداشتم و آدما رو احمق فرض می کردم اما دچارش شدم و تبدیل به یه عشق فرا زمینی شد ایندفعه خدا بهم عیدی داد اما این یکی نفتی نبود از سرمم زیاد بود...
بازه ی نظر آدما راجع به به من از زمین تا آسمون تفاوت داره خیلیها فکر می کنن خیلی با هوشم خیلی هام فکر می کنن خنگ ترین آدم روی زمینم مثل استاد فیزیکمون!

پ ن:وارد سومین سالی میشیم که با هم دوستیم و تقریبا اولین سالی که دوستی ما بسیاز نزدیک شده، آخرین باری که دیدمش فکر میکنم هفته اول مهر بود که با فحش و ناسزا ازم خداحافظی کرد، میگفت تو جمع ما رو خراب کردی!
واسه کار جدیدش باهام مشورت کرد و منم کلی ذوق کردم که دوستم مدیریت یک جای خوف رو گرفته و آرزو میکردم کاشکی منم بودم و زیر دست خودش کار میکردم!
یک مدتی ازش خبر نداشتم، وبلاگشم به روز نمیشد(مطالب بالا نوشته اونه)، تا اینکه توسط دوست مشترکمان با خبر شدم، هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره: بیمارستان، ICU، بیهوشی...
تمام این جملات دور سرم میچرخید و چون امکان رفتن به شهری که او بود نداشتم بیشتر دلم شور میزد.
تا امروز، امروز که از کلاس بیرون آمدم و شماره اش رو روی گوشیم دیدم، سریع تماس گرفتم، یک هفته است آمده تهران و من چقدر واسه فردا و دیدنش بی قراری میکنم.
خدایا، از اینکه او را دوباره به خانواده اش دادی ازت متشکرم...