.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

آشوب...

مادرم میگه بچه که بودم، زمان بمب باران تهران، دست من و برادرم رو میگرفته و بدو بدو میرفتیم پناهگاه، میگه تو از اون موقع از صدای زیاد میترسی!
راست میگه، من واقعا از صدای زیاد وحشت دارم، معمولا اکثر مهمونی هایی که هست رو می پیچونم چون تحمل ندارم، یا تو ماشین صدای ضبط را روی کمترین درجه تنظیم میکنم!
امشب واسه یک کاری باید میرفتم یک کمی پایین تر از خیابان آزادی، مجبور بودم برم، خوشبختانه منزل ما به علت قرار گرفتن در پستی و بلندی، از سر و صدای دسته های عزاداری در امان هست.
رفتم پایین و تو ترافیک گیر کردم، بهتر دیدم ماشین رو پارک کنم و پیاده برم، همین کار رو کردم و چقدر ترسیدم...
با هر صدای تبل و سنج به خودم میلرزیدم، یک حس خیلی بد که گیر افتادی و داری میمیری...
الان 2 ساعت از اون ماجرا میگذره، هنوز نمیتوانم بخوابم، تو دلم آشوبه، فکر کنم باید یه آرام بخش بخورم...