امروز روز خوبی نبود، محل کار به شدت با یه مامور به اونجا دعوام شد، مردک احساس میکنه من باید اینکار رو براش بکنم، منم وایسادم تو روش گفتم هر وقت دستور کتبی فلانی آمد که گفته باشه من انجام میدم، هی میگفت من فلانم، من بهمانم...
به درک...
اوضاع خوب نیست اصلا، هنوز شروع نکردم قرص های دکترم رو خوردن، میترسم
از فردا شروع میکنم، نمیدونم چی میشه ولی بعضی وقت ها به قدری آستانه صبر و تحملم کم میشه که افکار فوق العاده منفی تو ذهنم شکل میگیره، اونم به صورت قوی.
میترسم، از این حالت میترسم، میترسم از روزیکه مقاومتم نسبت به این از بین بره.
پ ن: نمینویسم که خوانده شود، مینویسم که حرف زده باشم، حتی شده توی دنیای مجازی...