.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دخترک...

زنگ زده بود واسه احوال پرسی.

دخترک میگه دیشب تهران بارون آمد، رفتم زیر بارون قدم زدم، بیاد تو که عاشق پاییزهای تهران بودی.

میگم نگو، الان خرابم، نگو

شروع میکنه از اوضاع احوال ماشینش گفتن، میپرم وسط حرفش، بی مقدمه، میگم میخوام یه چیزی بگم، بگم؟

میگه: بگو

گفتم زندگی گهی داریم، هممان.

سکوت شد، گفت میترسم، میترسم از هممان، میترسم از روزی که همگی به آخر خط برسیم.

میگه میترسم از تمام این سیاهی که همه مارو گرفته...

میگم من از یه سونامی میترسم، سونامی مرگ دست جمعی...

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 19:18

تمام دنیا نابود بشه تو یکی ماندنی هستی... شک نکن . چرا؟ نمیدونم ! حسم میگه.

بادمجان بم...

زندگی کوتاه است .. مونیکا چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 10:34 http://monica.blogsky.com

جو افسردگی اینجا رو داره فرا می گیره . شاید هم گرفته .. چرا آخه ؟

no comment

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد