زنگ زده بود واسه احوال پرسی.
دخترک میگه دیشب تهران بارون آمد، رفتم زیر بارون قدم زدم، بیاد تو که عاشق پاییزهای تهران بودی.
میگم نگو، الان خرابم، نگو
شروع میکنه از اوضاع احوال ماشینش گفتن، میپرم وسط حرفش، بی مقدمه، میگم میخوام یه چیزی بگم، بگم؟
میگه: بگو
گفتم زندگی گهی داریم، هممان.
سکوت شد، گفت میترسم، میترسم از هممان، میترسم از روزی که همگی به آخر خط برسیم.
میگه میترسم از تمام این سیاهی که همه مارو گرفته...
میگم من از یه سونامی میترسم، سونامی مرگ دست جمعی...
تمام دنیا نابود بشه تو یکی ماندنی هستی... شک نکن . چرا؟ نمیدونم ! حسم میگه.
بادمجان بم...
جو افسردگی اینجا رو داره فرا می گیره . شاید هم گرفته .. چرا آخه ؟
no comment