تو لَب (آزمایشگاه) نشسته بودم، داشتم یه سری برگه پرینت میکردم واسه فردا، هیشکی تو اتاق نبود، کم کم داشتم جمع و جور میکردم که استادم آمد تو اتاق نمیدونم چیکار کنه!
پرسید چطوری؟ چرا تو ساختمان مرکزی نمیبینمت؟
گفتم خوبم، مثل همیشه
داشتم میرفتم گفت صبر کن، چرا ترم بعد اسم ننوشتی؟
گفتم خسته شدم دیگه از درس خواندن، حوصله ندارم ادامه بدم، فعلا ترم بعد رو اسم نمی نویسم تا ببینم چی میشه.
رفت بالا منبر، گفت نه فلانه بهمانه، اینطور کن، اونطور کن...
بهش میگفتم اوکی، تنکیو، تو دلم میگفتم برو بابا دلت خوشه.
حمید هامون ناله میکند که خدایا یه معجزه... برای منم یه معجزه بفرست. مث ابراهیم. شاید معجزهی من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه. یه چرخش، یه جهش، یه اینطرفی، یه اونطرفی...