فرودگاه واسه من یه نماد بود، نمادی که همیشه من اینور شیشه هستم و بقیه انور، واسم مهم نبود که آنور شیشه کی هست و از کجا میاد، واسم مهم بود که من اینورم.
قبلن تر ها که فسقل بودیم، عمویی بود که می آمد و میرفت و ما هم بیخ ریش پدر مادر ساعت 4 صبح می رفتیم فرودگاه مهر آباد، گذشت و گذشت کم کم مهر آباد شد امام و عمو شد پسر عمو و پسر عمو ها و پسر دایی و برادر و ...
بعدش اون صدای بوم بزرگ رو شنیدم، من رفتم آنور شیشه، چقدر نفرت انگیز بود، چقدر نفرت انگیز است، محیطی که پر است از حسرت و غم.
چرا رفتم آنور شیشه، ترس از کار، از اینکه نتوانم دخل و خرجم را در بیارم، همین ترس باعث شد خیلی چیزها رو از دست بدم.
هنوز هم فرودگاه محیط نفرت انگیزی هست، خیلی نفرت انگیز.
امروز خیلی الکی تصمیم گرفتم بگردم دنبال کار تو یه ایالت خلوتر و پرتر رو کم جمعیتر، میخوام بکنم از اینجا، از جایی که واسه من یاد آور اینکه من آمدم آنور شیشه.
سلام
کاش همین ور شیشه بودید و به وبلاگ منم سر میزدید!
از آنور شیشه سر زدیم
همیشه و هه جا یک سری آدم این ور هستن و یک سری دیگه اونطرف ... حالا فرقی نداره یه جا شیشه است یک جا دیوار و پرده و .... فقط آدمها رو از هم جدا میکنه
پدر مادر آمدن اونطرف شیشه حالت خوب شده نشانش هم این که زود به زود مینویسی امیدوارم همیشه شاد باشی
نه پسر، تند نوشتن به خاطر اینه که تعطیلاته، واسه ما هم که عیده اینها عید نیست، واسه همین صبح تا شب پشت این لپ تاپ
خوبه که تندتند مینویسی:)
پی نوشتِ کامنت علیرضا