.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

زندگی الکی...

پدر و مادر آمدن اینجا، خب نیاز به گفتن نیست که بسی خوشحالم، مخصوصا آنکه یک چمدان خوراکی آوردن.

پدر و مادرم پیر شدن، وقتی آدما دیر به دیر همدیگر را میبینند پیری مشخص میشه، پدرم خیلی پیر شده و میترسم، پدرم داره فرتوت میشه، مادرم هم همینطور.

مادرم هر روز میگه انشاالله توام سر رو سامان میگیری، مادرم همه رو دعوت میکنه، پسر عمو ها با زوجش، برادر با زوجش، همه میشینن راجب خوبی های عدم تنهایی صحبت میکنند، بعد من تو دلم با بدجنسی تمام میگم زودتر برگردید تا این صحبت ها تمام بشه.