خیالپردازی و داشتن یه فانتزی، همیشه تو زندگیم مهم بوده.
اینکه شب ها توی تخت خواب خودم را یه فضانورد حس میکنم که بدون جاذبه پر میکشه، یا اون زمانها که تهران بودم و خسته و داغون مثل بقیه مردم شهر سوار مترو و اتوبوس میشدم، خودم را هری پاتر فرض میکردم که با یه جادو و عصای جادوگریش همه رو به رقص وا میداشت.
کلاً تصورات من نقشی انکار نشدنی تو زندگیم داشت تا اینکه کم کم حتی فکر به این فانتزی ها هم برایم حسرت شد.
حسرت روزی که بتونی با کسی که ارزش داره باشی، حسرت یه رستوران خوب، حسرت یه روز خوب.
مطمئناً هم من عوض شدم هم شرایط، دیگر قدرت مالی آنقدری نیست که بشه ماهی یکبار رفت رستوران غذا خورد، دیگه حس و حال وجود کس دیگری هم نیست.
خواستم بگم اگر شما هنوز این فانتزی ها رو دارید، دودستی بهش بچسبید و ولش نکنید، که نعمتیه.
قالب نو مبارک:)
ممنون
از وبلاگت خوشم اومد بهت سر میزنم
خوشحال میشیم
فانتزی بیرون غذا خوردن؟!!
نه فانتزی ما از این خرفا گذشته!