.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

آقای س...

اسم همسایه دست راستیم آقای س هست، تقریبا 50 ساله با سه تا دختر نوجوان و یک زن روس، حدس میزنم تازه با این خانوم ازدواج کرده، یک به خاطر اینکه خانوم بلد نیست روان انگلیسی صحبت کنه، دو به خاطر اینکه سن دخترها به خانوم نمیخوره.

اولین بار موقعی دیدمش که یکی آمده بود خانه رو بررسی کنه و مشکلات رو پیدا کنه، ازم پرسید چندتا بچه داری، گفتم هیچی، بعد پرسید نمیخوای بچه دار شی؟ گفتم من فعلا مجردم، فکر کنم یکم ترش کرد، حق داشت، با سه تا دختر نوجوان و یه همسر روس جون، همسایش یه پسر گنده ی خاورمیانه ای.

آدم خوبیه، چند بار شد کمکم کرد، کمکش کردم، کلا خونگرمه.

چند هفته پیش بهم گفت تو چقدر ساکتی، چرا اصلا نیستی؟ من گفتم بیای اینجا محله رو بهم میریزی! با خنده بهش گفتم من زیاد اهل رفت و آمد نیستم، سرم تو زندگی خودم هست و کاری به کار کسی ندارم، گفت باید یه شب شام بیای پیش ما، بشینیم با هم صحبت کنیم.

امروز برگشتنی از کار دیدمش، داشت ماشین یکی از دخترهاش رو تعمیر میکرد، بدو آمد سمتم، گفت تو کجایی؟ گفتم هستم، صبح زود میرم شب دیر میام.

گفت من دیشب به همسرم گفتم این نکنه مرده کسی هم نیست ازش خبر بگیره؟ همسرم بهم گفت خیالاتی شدی، گفتم مثل اینکه راست کفته...

نظرات 7 + ارسال نظر
الهه شنبه 25 مهر 1394 ساعت 00:03

یه حس بدی داشت این پست...خب چرااینقدر به خودت سخت میگیری پسر گنده خاورمیانه ای؟؟؟.البته مشغول بودن به کارهرچندازصبح تاشب شرف داره به الافی توجاهای ناجور!!ولی احساس میکنم دیگه زیادی درونگراشدی.یعنی هیچ دوستی،گروهی،کمپینی اون ور پیدانمیشه که توحداقل یه روزدرهفته باهاشون خوش باشی؟؟

اتفاقا حس بدی نبود، بیشتر قضاوت زود آقای همسایه بود که من رو بدون شناخت محکوم کرده بود.

م ر ی م ی شنبه 25 مهر 1394 ساعت 08:52

سلام..تازه شدم خواننده تون...یه کم آرشیو رو خوندم....روزنوشت هاتون برام جالب بود...
چه خوب که یازده سال هست مینویسید....
سپاس.........................................

ممنون...

دلقک دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 00:11 http://jokker.blogfa.com

حرف که می زنی/من از هراس طوفان/زل می زنم به میز/به زیر سیگاری/به خودکار/تا باد مرا نبرد به آسمان./لبخند که می زنی/من-عین هالوها-زل می زنم به دست هات/به ساعت مچی طلایی ات/به آستین پیراهن ات/تا فرو نروم در زمین

رز صورتی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 16:04 http://her-life20.mihanblog.com/

سلام...
چند ساعتی هست که وبلاتون دیدم...
خیلی جالبه ک این همه سال مینویسید..یه جوری تو این چند ساعت کلی از گذشتتون تا حدودی برای یه اشنایی خیلی کوچیک خوندم...
لینکتون کردم...
همیشه موفق باشید...

سپاس...

آویشن یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 09:42

یاد آقای همساده افتادم تو کلاه قرمزی.

نهال یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 18:12 http://fazmetr.blogsky.com

بد از اونکه بیای و کسی نفهمه اونه که بری و هیش کی نفهمه،این یا یه جمله شبیه این چند وقتیه دست به دست میشه . تنها زندگی کردن اسایش داره اما چیزای هولناکیم داره که فقط خودت میدونی

فکر میکنم آدم یه زمانی باید با خودش رو راست باشه و بین دو گروه ببینه خودش تو کدومه، جزء اندک آدم هایی که با وجودشان دنیا اطرافشان را تکان دادند و همیشه ماندگار شدند، یا جز خیل عظیمی از آدم ها که چند صباحی آمدند و بعضی هاشون نسیم و بادی بودند و سرانجام همگی فراموش شدند...

علیرضا سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 12:24

هیبت ات قبل از شناخت آدم رو میگیره .15 سال پیش امدی اولش نگران بودم باهات رفیق شم ،اخر هم کاملا تصادفی رفیق شدیم . اما هر کس با تو رفاقت کنه متوجه میشه چه در گرانبهایی هستی
مهربان صادق و سالم

من اوچیکتم، یادته ما چطوری دوست شدیم؟
من یادم نمیاد، ولی یادمه کلاس دوم بودیم، اون کلاسی که طبقه دوم بود روبروی راه پله...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد