دیروز صبح با یک شٌک اساسی توی زندگیم شروع شد، اما خوب چون زندگی در جریانه پاشدم و رفتم سر کار، مثل هر روز...
تنها چیزی که یادمه از دیروز اینه که داشتم توی جلسه هفتگی تیم سر مدیر الکیم داد میزدم که تو اصلا می فهمی من دارم راجب چی حرف میزنم؟ اصلا ایده ای داری که وظیفه ات چیه؟ یادمه رئیس اصلی آمد و قضیه رو جمع کرد، بعدشم آمدم خانه و شام درست کردم و ساعت 9 با کمک قرص خوابیدم.
امروز با توجه به اینکه هیج جلسه ای ندارم ترجیح دادم از خانه کار کنم، حالا نشستم تو آشپرخانه و دارم به حیاطم نگاه میکنم، سبز با مخلوطی از برگ های نارنجی افتاده از درخت...
مادر بدخواهت رو گاییدم خشک خشک