حالا که بیشتر از شیش ماه از ماجرا گذشته، میشه با دید بهتری راجبش حرف زد:
قسمت بزرگی از زندگیم در انتظار گذشت، انتظار این که بالاخره اون شادی بیاد تو زندگی آدم و از ته دل شاد باشم، تقریبا شیش ماه پیش بود که دیگه خسته شدم، از این همه دویدن و نرسیدن، دو هفته عصبانی بودم، جنگیدم و بالاخره پذیرفتم که زندگی همین چیزی هست که در جریانه، همین روزمرگی.
دیگه قبول کردم به خیلی چیزها نمیرسم چون دست من نیست، خیلی چیزها را آدمیزاد با تلاش و کوشش بهش میرسه ولی یه سری تصمیمات کاملا از دستت خارج، شب میخوابی صبح پامیشی میبینی فلان شد، فلانی که نه تو نقشی در ایجادش داشتی و نه تصمیم گیرش بودی ولی اثر کاملا مستقیم (و معمولا منفی) در زندگیت میزاره.
از روزمرگیم لذت میبرم، قرار نیست به چیزی برسم، هدف هام کوچیک و در دسترس هستند، زندگی خیلی آرومتر شده، خیلی چیزها از اولیویت اول شوت شدن به اولویتهای آخر که دیگه برام مهم نیستند، چیزهایی که زمانی برام فوق العاده مهم بود الان بی اهمیت شدن، چون نه دست من هست و نه من میتونم کاری بکنم که به خواست من بشه.
و درآخر اینکه، ساز، فیلم و کتاب، هر سه گذر ایام رو راحتتر میکنند...
این شرایط این روزای منم هم هست که خواب و آرامشو از زندگیم گرفته واین که " به خیلی چیزا نمیرسم " چیزای که تمام زندگیم به دنبالش بودم و براش سخت کار کردم برام غیر قابل هضم ه .امیدوارم منم بتونم اینا رو برا خودم جا بندازم که لااقل به ارامش ی که از زندگی رفته،دست پیدا کنم
پسر من خیلیبا دنیا کلنجار رفتم و جنگیدم همه چیز زندگی ام را تغییر دادم که برسم ... نشد تا ته دره رفتم تا اینکه اواخر سپتامبر حقیقت را پذیرفتم دیگه نمی دوم و زور نمیزنم منتظر هیچی نیستم اینطور راحت تر شد زندگی