.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

انسان...

 
حتی نقش انسان بودن رو بازی کردن سخته، خیلی سخت!
-----------------------------------------------------------------
هر کودکی با این پیام به دنیا می آید، که خدا هنوز از انسان ناامید نیست...

آجر...

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه...!
----------------------------------------------------
بزرگترین درس زندگی اینست ‌که گاهی احمق‌ها هم درست می‌گویند. "وینستون چرچیل"

بغض...

 
بغض گلوش رو گرفته، صداش در نمیاد، با اصرار من میگه چی شده، بهترین دوستش تا 2 روزِ دیگه میره شهرستان برای درس، یکی که از دبستان باهاش بوده، نمیتونه حرف بزنه، میگم تلفن هست،حالش رو می پرسی، میگه تو نمی فهمی!
اتفاقا برعکس من خیلی خوب میفهمم، بهتره بگیم حالا تو وضع من رو می فهمی.
میگه باباش هم هفته دیگه میره مسافرت کاری، میگم خوب منم میرم دیگه، میگه کجا؟ میگم در هر صورت تو محیط جدید آدم های جدید میان، شیطون هم که منتظره، می دانی که منم به شیطان نه نمیگم!
خیلی جدی میشه، میگه ببین از اول گفتیم رک باشیم، من اصلا دوست ندارم تو با کسی دیگه ای باشی، حتی نمی خواهم حرف بزنی، آقا یک کلام حسودیم میشه، همین که گفتم، منم که مرضم بالا گرفته میگم از کجا می فهمی؟ نه هم دانشگاهی هستیم نه هم محل، میگه حس آدم دروغ نمیگه.
میگم مواظب باش این دوست داشتن زیاد باعث دردسرت نشه! میگه خیلی وقت ها میبینم جای من و تو عوض شده، به جای اینکه تو ناز من رو بخری من همش باید منت بکشم!
پ ن 1: شاید بگین جدیدا چرا همش در مورد بیتا حرف میزنم، علتش کمبودِ دوست نیست، فعلا دارم سعی میکنم باهاش راه بیام برای همینه.
پ ن 2: دوست های جالبی دارم، یک سریشون که یکهو غیبشان میزنه بعدش بر میگردن میگن...، بیخیال آنقدر سخت هم نیست، یکی هم مثل بیتا داره هر چی من میگم گوش میده، مسائلی که مطمئن هستم قبلا اصلا انجام نداده، از طرز لباس پوشیدن تا نماز خواندن.
پ ن 3 : چهره بیتا، با اون شناختی که من ازش دارم امروز مثل عکس بالایی بود.
خارج گود: آهنگ کافه ستاره با صدای شاهکار بینش پژوه قشنگه...

دوست قدیمی...

 
ساعت تقریبا 12 شب بود که اون دوستِ قدیمی شروع کرد صحبت کردن، همون اولش گفت ببین ما میخواهیم مشکلاتمان رو با کمک هم حل کنیم پس رو راست باشیم. تا اذان صبح مشغول صحبت بودیم، یک حرف جالبی که زد این بود که گفت تو فقط و فقط توی این بحث که وارد میشی با تنفر شدید شروع به حرف زدن میکنی و کینه و انتقام و خشم رو میشه تو چشمات خوند، گفتم بعضی از حرف ها خیلی سنگینه، نمیشه فراموش کرد.
یک نتیجه ای گرفتیم که دقیقا نظر من همین بود، امیدوارم همین اتفاق بیفتد، ولی نه به اون شکلی که دوستم گفت.
یک سری صحبت کردیم در مورد آینده و عشق و خودمان که بعدا حال کردم مینویسم.
دوستم میگه این بیتا باید دختر جالبی باشه که تا حالا توانسته تو رو تحمل کنه، حرفی که مادرم هم گفت، دوستم داره دیگه چیکار کنیم، اینیم!
یک کارایی کردم که بیتا یکم شاخ در آورده، میگه این همه تغییر برای چی؟
یک اتفاق بامزه ای افتاد که کلی حال کردم، هیچ کدام از 64 واحد پاس کردم تو این 2 سال رو دانشگاه جدید قبول نکرد، شاد شدم وقتی شنیدم، مادرم میگه چی شده؟ تو که الان باید ما رو میکشتی چه مرگت شده؟ میگم خسته تر از اونم که فکر کنم چی شده! خب چیکار کنم می خواهند قبول کنند می خواهند نکنند به درک!
بابام که میگه جوونی دوباره از اول!
آره دیگه چون ما جوونیم هر کی میاد باید یک انگولکی تو زندگی ما بکنه و آخرش بگه جوونی!
بیچاره بابا، مامانم، خبر ندارند دیگه درس خواندن تعطیل شد، حداکثر ترمی 6 واحد پاس.
ماه رمضان هم شروع شد، یک ماه توپ که میشه حداقل مقداری به انسان بودن نزدیک شد.
خارج گود: جواب آف تو رو بعدا میدم، شاید فردا و شاید...، خودِ تو رو میگم!
خارج گود بعدی: به مقداری پول جهت خرید نوت بوک نیازمندم، جهت دادن پزُ...