.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

چند چندیم!...

فکر کنم 5 ماه این پست چند...چند... را نوشتم، مطلب زیر به نوعی ادامه همان است.


شاید بشه گفت من از زمانی زندگی دستم آمد که تو 19 سالگی رفتم شهرستان واسه درس، مثل خیلی های دیگر، شدم خودم و خودم و دیگر مثل سابق پدر و مادری نبودند که اوضاع رو تحت کنترل داشته باشند.

مهر 83 رفتیم و اون شد یه جهش و بزرگ شدن تو زندگی من.

بعد از لیسانس هم با کمک پدر علی، سربازی را به جای 8 ماه دیگه انداختم جلوتر و دو ماه بعدش رفتم سربازی و شر آن هم کنده شد.

تقریباً ترم های آخر بود که دیگه همه به فکر بعد از فارغ التحصیلی بودیم و بریم نشیمن گاه دنیا رو پاره کنیم و برای خودمان کسی شویم، منم مثل بقیه، خدای جوگیری!

بعد از سربازی هم قضیه مهاجرت به آمریکا پیش آمد و فکر کنم 3 سالی هست که آمدم.

قبل از آمدن نشستیم با خانواده نوشتیم خوبی ها و بدی های ایران و آمریکا، که مطمئناً آمریکا پیروز شد، بعد از یک سال و نیم باز هم نوشتیم و باز آمریکا پیروز شد.

خدا را شکر من تو زندگیم هرچی خواستم بدست آوردم، کاری عالی، پول فراوان، موقعیت شغلی خوب، صبح پاشو یه مسواک بزن، برو سر کار تا 5، ساعت 5 هم بیا خانه و ولو شو پای برنامه های تلویزیونی!

بازم خدا را شکر وضع مالیم خیلی خوب شده و هرچی دارم از خودم دارم و مطمئناً ایران چنین وضع مالی رو برای من به وجود نمی آورد، اما...

اما شاد نیستم، اما این زندگی رو دوست ندارم، منطق نگاه به آینده، اینکه ببینی عقلت چی رو میگه رو دوست ندارم، پس دل چی میشه؟؟

من پسر همون پدر هستم، دوست دارم برم کوه، برم ایرانگردی، و هزارتا کار دیگه که همش کار دل هست و دل من اینجا نتونسته ریشه بگیره، حالا میدونم مملکت خودمان هم یه جای مضخرفی هستا، ولی دلم ریشه اش اونجاست.

هفته پیش موقع برگشتن از سر کار، یه بی ام دبلیو دیدم و گفتم بزار ماشینم رو عوض کنم، ماشین فعلیم رو 10 ماه خریدم، رفتم دیدم و چانه زنی ها رو هم انجام دادم و بهش گفتم من چهارشنبه میام!

چهارشنبه سر کار داشتم حاضر میشدم برم بانک برای گرفتن چک که فهمیدم شدم یک آمریکایی، و دلم این رو نمی خواست.

به جا بانک رفتم پیش مدیر و گفتم تا آخر ماه بیشتر نمیام، روز بعدش بهم شغل بالاتر و درآمد بهتر دادند، اما یه روزی، یه زمانی باید میفهمیدم که با خودم چند چندم!

فکر میکنم این روزها، دومین نقطه عطف زندگیمه، جایی که تصمیم گفتم به جای عقل، برم سراغ دلم... 

نظرات 5 + ارسال نظر
فرشته دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 08:56 http://chargetak.1000charge.com/

علیرضا دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 21:15

عجب .... آدمها همیشه دنبال اونی هستن که نیستن ،چیزی که ندارن. واقعا چرا ما اینطوریم. امیدوارم نقطه عطف جدید زندگیت باعث شادیت بشه

تراویس بیکل دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 22:40 http://travisbickle.blogsky.com/

همون پول رو بچسب بهتره.دل واسه آدمها نون و آب و پول وخانم و این چیزایی که ما مردا دوست داریم نمیشه.

[ بدون نام ] چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 05:06 http://azadwishes.blogsky.com

خوبه برای شما همیشه آمریکا برده، من که هیچ وقت نبرده نمی فهمم اینجا چی کار می کنم!

الهه دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 16:19 http://dar-shorofe-ezdevaj.blog.ir

فک کنم تا الان یه 10 تایی برات کامنت گذاشته باشم!دارم پراکنده تو وقتای بیکاری آرشیوت رو میخونم.کاش همه مثه شمافکر میکردن.همین دیشب با یکی حرف میزدم که 6ساله کاناداست.از یه خانواده سنتی.بعدچنان ازغربی شدنش و تفریحات اون ور آبیش با افتخارمیگفت که اگه ازنزدیک خانوادش رو نمیشناختم حتمایه فکر دیگه ای درموردش میکردم!واقعاچرا بعضیا اینقدر عقده ای هستن که فکر میکنن تا رفتن یه وری باید دقیقاهمون مدلی بشن؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد