.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

به قولی: افزودن یادداشت جدید...

تقریبا پانزده ماه پیش، زندگیمان دچار یک تلاطم شدیدی شد، بسیار بسیار شدید، اتفاقی که هنوز اثرات روانیش روزانه در ذهن و یاد من هست و تقریبا همیشه ترسش تو وجودمه، ولی خوب زندگی هست دیگه، گفتیم میگذره و گذشت، مثل خدمت که مینوشتیم چون میگذرد غمی نیست.

داستان زندگی هرکسی منحصر به فرد است و شنیدنی، همه بالا پایین دارند، همه سختی و خوشی دارند، ولی خوب میگذره، نگذره چه کنیم...

نه اینکه نخواهم ننویسم که حرف بسیار است و خواننده هیچ، فقط حالش نبود، وقتش نبود، حسش نبود.

خلاصه اینکه هستم، مثل همیشه، دو نفر پیغام دادند و جوی حال شدند، دمشان گرم و تنشون سلامت و دلشان شاد...

دقیقا...

همسر میگه خوشحالی که این کار را انجام دادیم؟ سکوت میکنم، میگه ناراحتی؟ هیچی نمیگم.

اما پیش خودم میگم من قبل از تو همه چیز داشتم و الان هیچ چیز ندارم غیر از تو، که تو از همه برای من با ارزشتری، ولی از تمام علایق و خوشحالی های خودم گذشتم، دقیقا چیه این زندگی من رو باید خوشحال کند؟

گره ی کوری که افتاده؟ نخوابیدن های هر شب و مراقبت؟ بیماری که مخفیش میکنم چون پولمان نمیرسد؟ دقیقا چه چیزیش...

نقطه سر خط...

بیشتر از دو سال است که این درد باهام است، هر روز و هر ساعت و تقریبا از پنج ماه پیش داره فشار خیلی بیشتری به روح و جسمم میاره، شدم محبوس در ذهن و جسمم.

از هفته ی پیش به اوج خودش رسیده است و بعضی وقت ها میشه که آرزو میکنم دیگر بلند نشوم، توان این همه فشار را ندارم.

مرگ از نظر من مثل بیهوشی است، نیست میشی، حتی متوجه نمیشی که دیگر وجود نداری، سیاهی مطلق، خودت را از آن بالا نمیبینی، تمام میشی و میری...

زمان از دست نرفته...

 شاید فکر می‌کردم اگر بنشینم و تماشا کنم، عمر خودش می‌آید و می‌گذرد و تمام می‌شود، و نیازی به شروع دوباره نخواهد بود.


اما... نمی‌گذرد...

میشه بالاخره...

تلاش و شکست و هیچم شدن یا دوم شدن، رفتن و نرسیدن، ولی بالاخره میشه، همانطوری که قبلا شد باز بالاخره میشه، بالاخره اسم من هم درمیاد...