روزبه زنگ زده من نبودم .بهش زنگ زدم هنوز بوق نخورده بود که گوشی رو برداشت:
ـ روزبه: بیا تو یاهو .
سه سوت رفتم مسنجر رو باز کردم .
ـ روزبه: دعوتنامه رو دیدی؟
ـ عجب! دعوتنامه!....
بله دعوتنامه همین وب بلاگ دوست داشتنی بود که من بعد از ۱ سال به طور رسمی برگشتم .آخرین بار ۵خرداد ۱۳۸۴ساعت ۸:۳۰ عصر بود که من مطلب نوشتم .
خوشحالم خیلی....
بیشتر از یه هفته است که دنبال یه موضوع قابل نوشتن می گردم که بنویسم. آبرو و حیثیتم رفت بس که تنبل بازی در آوردم و ننوشتم و روزبه تند و تند آپدیت کرد. ولی خوب به قانون این که هر وقت می خوای کاری کنی هیچ جوری جور نمی شه و تا دست برداشتی خودش پیش میاد دریغ از سه خط نوشته ی قابل آپدیت کردن که من نوشته باشم.
یه جورایی سرم شلوغه. تو بهمن و اسفند زیاد کاری نکردم و حالا ناچارم بدو بدو کارامو تحویل بدم و این وسط برای امتحانای نیم ترم هم بخونم. خودم زیاد از این شلوغی بدم نمیاد چون سرم رو گرم می کنه و نمی زاره به شغل شریف خیال بافی بپردازم ولی به نظر می رسه اطرافیان اصلا از این حال من خوششون نمی یاد. جماعت به دو گروه اکثریت و اقلیت تقسیم شدن. اقلیت معتقده که هر چی بخونم کمه و من هنوز دارم خیلی خیلی کم می خونم. اکثریت معتقده که دیگه شورشو درآوردم بس که می خونم. از اطراف و اکناف عکس العمل های بامزه می رسه. یکی که ورد زبونش بچه مثبت بودن منه و هراز چند گاهی سراغ اون کتاب گندهه رو می گیره که من اول ترم دستم بود. بنده ی خدا نمی دونه که بعد از اون ده صفحه ی اول دیگه حتی نرسیدم یه بر به کتابه بزنم. مونده برای شب امتحان. اون یکی هرازچندگاهی یه غر می زنه: چرا خوابی؟ پاشو تو باید بیست و چار ساعته در حال درس خوندن باشی، نه ولی واقعا تو خیلی درس می خونی و.... بقیه هم که من یه آتو دادم دستشون و یه دفه در شرایط بسیار احساسی که قرار نبوده درس بخونم هی غر زدم و گفتم پنجاه صفحه از متن امتحان فردام مونده. تا دهنم رو باز می کنم که آی من هفته ی دیگه امتحان دارم چارشنبه نمی تونم بیام می گن اه ه ه ه ه کشتی ما رو با این امتحانات. باز پنجاه صفحه اش مونده؟ خوشبختانه از اونجایی که در چارده سال گذشته دائما اینجور مزخرفات رو شنیدم دیگه خیلی به حالم فرقی نمی کنه. زیاد تاثیر نداره که بگم مثلا حالم گرفته می شه نمی تونم بخونم یا راست می گن حالا یه مدتی مثل آدم(از نظر اونا!) بخونم. عین خیالم نیست. اونا غر می زنن و من کار خودم رو می کنم. تنها کاری که کردم اینه که چند روز پیش در اوج عصبانیت به یکی اولتیماتوم دادم که حق نداری بگی درس بخون یا نخون یا کی می خونی و از اونجایی که ترک عادت موجب مرضه فکر می کنین جمله ی بعدیش چی بود؟ حالا فردا می ری کتابخونه درس بخونی؟
(درصد چرت و پرت نوشته ام بالاست. جدی نگیرین!)
چهارشنبه شب یک تماس تلفنی داشتم، من زنگ زده بودم، خستگی از صداش معلوم بود.
نمیدانم ولی چهارشنبه شب یکی از بهترین لحظات زندگیم بود، یک دوست قدیمی که من خیلی به حرف هاش گوش میکنم و قبلا باهاش آشنا شدین و نیازی به نام بردنش نیست، یک حرفی زد که واقعا دوست داشتم یکی بهم بزنه!
راستش از تمام شماها که خواننده ثابت این وبلاگ هستید چنین انتظاری رو داشتم، نمیدانم چرا هیچ وقت هیچ کدامتان نگفتید، شاید فکر کردید بهم بر میخوره!
وقتی اون حرف رو زدی و من با ناراحتی تکرار کردم، احساس کردم که پشیمان شدی، فرداش ازم معذرت خواهی کردی ولی باور کن نه بهم برخورد و نه ناراحت شدم.
واقعا به این 5 کلمه ای که گفتی نیاز داشتم.
ازت ممنونم، به خاطر حرفی که گفتی.
شاید تا آخر عمرم سپاسگذارت باشم...