.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

خاطره...

اوایل هفته: می تونم یک خواهشی ازت بکنم؟ بگو. میشه این هفته که من نیستم یک کمی مواظب باشی، میشه موقعی که بر میگردم نبینم 2 بارِ پای راستت آش و لاش شده؟ میگم نه، میگه چرا؟ میگم: ما 100 بار در این مورد با هم بحث کردیم، پس بهتره دوباره شروع نکنی، میگه: اون فقط یک بازی هست، چرا تو اینقدر جدی بازی میکنی؟ میگم: چون برای من شکست معنی نداره، ما باید ببریم، حتی اگه پای راست من قطع بشه!
وسط هفته: ابراهیم ،جان اون نامزدتت تندتر بیا.اون:  آخه بی معرفت تو از صبح تا حالا کل تهران من رو بردی، حالا ساعت 3 هست، یه نهار بگذار بخوریم.
" یک ماشین از کنارم رد میشه، ما پیاده اون سواره، خلاف جهت هم، ناخود آگاه چشم به چشم راننده میشم، میگم: ابی من اون رو میشناسم، با خودم میگم: نه، حتما نشناخته، با این عینک و ریش، 3 سال پیش آخرین ملاقات بود، نه نشناخته! "
امروز: بین 2 تا کلاس، گوشیم رو سایلنت هست، میرم پایین، برمیگردم میبینم 3 تا تماس با یک شماره داشتم، نگاه میکنم، 0912، شماره تهران، شماره خیلی آشناست و عجیب اینکه من حفظ هستم، هرچی فکر میکنم ذهنم یاری نمیکنه، مسیج میزنم: با من کاری داشتید؟ میگه: بله، اگه بشه میخواهم با شما صحبت کنم. میگم شما، جواب میده یک دوست، دارم میزنم من دوستی ندارم که زنگ میزنه، ریجکتش میکنم، میزنم سر کلاسم، ذهنم رو به کار میگیرم، یاد هفته پیش می افتم، کلاس تموم میشه، میزنم: من از ماشین ... خوشم نمیاد، آقای ... .میزنه، سلام، دلم برات تنگ شده، دوست دارم، میزنم بعد از 3 سال، جالبه! میزنه: میتونیم بر گردیم به 3 سال پیش، دوستی ما خیلی قوی بود، دارم جواب میدم که زنگ میزنه، میگه سلام، جواب میدم، میگه: من معذرت می خواهم، بابات همه چیز، تقصیر من بود، من معذرت می خواهم. میگم یک چیز جدیدتر بگو اینها تکراری هست. میگه هنوز هم زبونت تنده؟ میگم: آره، مشکلی داری؟ خداحافظ! میگه نه، غلط کردم، معذرت می خواهم. میگم آقای محترم، 3 سال پیش که خودم رو جِر دادم دوستیمون بهم نخوره باید فکرِ الانش رو میکردی؟ میگه: مزاحم هستم؟ میگم: وقتم رو داری میگیری. میگه فقط ببینمت، هر موقع تو بگی. میگم علاقه ای ندارم، میگه قَسَمت میدم. یک تاریخ مشخص میکنم، میگم بیای و نیای فرقی نداره من اونجا کار دارم.
میگه جواب مسیج هام رو تا اون موقع میدی، میگم نه! میگه چرا؟ میگم چرا باید جواب افراد مزخرفی مثل تو رو بدم؟
کلید ماشین رو بر میدارم، یک آهنگ تند می گذارم میرم بیرون، یک سیگار می خرم، اعصابم ریخته بهم، میفهمم تهرانم، مچالش میکنم، میدونم نه باید سیگار بکشم و نه قلیون، میام خانه، خودم رو با قلیون خفه میکنم، جریان بهمن ماه پیش میاد و بعد، جیغ، داد، دعوا، قلب درد و...
میزنه: قول میدی مواظب خودت باشی؟ جواب میدم: سفر خوش بگذره...

کتاب...

دقیقا اینه کتاب:
می ترسم که غیبت مرا عفو نکرده باشی. با سکوتی بدون ارائه عذری موجه، از تو دور شده بودم. به نامه هایت جوابی نمی دادم. نامه هایی که رفته رفته کم می شدند. و بعد، به چند سطری برای تبریک عید و از این قبیل قید و بندهای رسمی، محدود شدند و عاقبت با یکدندگی و لجبازی من، خاتمه یافتند.
باید اقرار کنم که با خاتمه یافتن دریافت نامه های تو، خیالم آسوده شده بود. و امروز با خواندن نامه جدیدت بار دیگر همان طوری معذب شدم که آن زمان که برایم نامه می نوشتی از خواندن آن ها معذب می شدم.
آن سبک، بدون احساسات، خشک و در عین حال شتاب زده برای این فورا اگر کاری از دستت بر می آید انجام دهی.
آن سبک ماهرانه ات که ابتدا به نظر خشک می رسد و بعد با نوعی شور و شعف معنی واقعی کلمات را بیان می کند، مملو از وعده های نیک که هیچ کدام معنی واقعی خود را نمی رسانند.
تو، در واقع، نه به من اطمینان می بخشی که آنچه را خیال دارم از تو طلب کنم انجام خواهی داد و نه، آنرا رد میکنی. مطابق معمول، خودم مجبور شدم در آن شوق و ذوق تو، علامت رضایت را کشف کنم.
من، یا از روی تنبلی یا نامردی و یا دلیل دیگری که سعی دارم برای خودم هم مشخص کنم، سکوت اختیار کردم. ولی مایل نیستم سکوتم تقصیر را از روی گردن من بردارد و همانند سپری از من محافظت کند و باعث تبرئه ام بشود. به هیچ وجه مایل نیستم که در درون تظاهر و دروغ خود، فسیل بشوم. درست مثل آن پشیمانی ظاهری که هر کس در لحظه مرگ از ترس بر زبان می آورد.
پ ن: برای من که فوق العاده بود، یعنی خیلی جالب بود، حالا برای تو چی نمیدانم؟
خارج گود: حالا می تونم کتاب را ادامه بدم...

من و اون...

وقتی 7.5 صبح یک روز تابستانی با معادلات شروع بشه، استاد هم بخواهد تمام نکات ریز و درشت رو بکنه تو کلت که یک روزی ممکنه تو کنکور ارشد بیاد (زِکی!)، وسطش هم بحث این بشه که کاپیتان بلک بهتره یا ماربرو و اینکه حداقل میکشید آشغال نکشید، آخرش که میاید به دوستتان توضیح بدید میگید: ببین این معادله رو که میبینی، کامل از نوع کاپیتان هست که با روش وینیستون لایت( از نوع سوئیسی ) حل میشه!
خارج گود: هی پ.ع.ب، اونیکه بهم گفتی بهتره بهش بگم، گفتم، نمیدونم چرا اینکار رو کردم ولی همچین بد هم نبود، حداقلش این بود که گفتم: هی...خبری نیست، قرار هم نیست باشه!
خدا بزرگِ، تا ببینیم چی میشه...

امروز...

ایتس ایتس، دوپس دوپس ............ ایتس ایتس.
Ok ,let's Go Baby
افتادم تو دور الکی خوش بودن.
امروز خیلی خوب بود، بعد از مدت ها یک روز برای خودم زندگی کردم.
داشتم به یک موضوع جالبی فکر میکردم که دوستای من...، ولش کن اصلا ارزش حرف زدن ندارند.
به قول تو همه با دوستاشون مشکل دارن.
پ ن: میخواهم برای خودم زندگی کنم.
خارج گود: یک مطلبی تو یک کتاب پیدا کردم حول و حوش 5 روز پیش، نرفتم جلو، گفتم این رو حتما باید برای تو بنویسم چون برای خودم فوق العاده جالب بود، یک طورایی داستانِ من و تو هست، اگه میرفتم جلو یادم میرفت بگم، سعی میکنم فردا شب بنویسم اگه خسته نبودم، امشب که جنازه ام!
502 صفحه هست، من تازه صفحه 13 هستم، دوست دارم سریعتر به آخرش برسم ببینم داستان خودمان چی میشه...

امشب...

امروز برج زهرمار بود.
و امشب...
امشب ناراحتم، اعصبانیم، میترسم، ترسی آمیخته به اضطراب.
امشب به یک پیاده روی بیاد ماندنی و یک پاکت سیگار نیاز دارم.
امشب به انسان های بی ارزش برای خالی کردن خودم نیاز دارم.
و امشب، شبی هست به بدیِ تمام شب های گذشته...