.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

راه...

جالبه، فکر میکردم حداقل استادم کمکم میکنه، باز خوبِ تعصب الکی نداره!
دارم تمام استدلال هایی رو که یک زمان هایی برای خیلی ها می آوردم که تا شقایق هست زندگی باید کرد، میگذارم زیر پا!
استادم میگه راست میگی، میگم من غیر از اینه که همه ماها زائده یک حوس هستیم؟
آخرش گفت: حرفهای شما تماماً درستِ، ولی باور کن زندگی به اون سیاهی هم که شما میگید نیست!
استاد عزیزم، نشونم بده، من راهی می خواهم که عمل کنم، نه حرفی که بگرد تا پیدا کنی!
قرار بود تا جهنم پیاده برم، یادته؟ حالا دارم می دوم.
به خودم میگم: اونیکه اون بالا نشسته، داره له ات میکنه، هر کسی به طریقی دلِ ما میشکند.
عاشق سر گشته، مرد ورشکسته، مسافر بازمانده از سفر، مهم امتحان هست یا ویرانی؟
جوابم رو نمیدی؟...

سفر...

مدت زیادی است که می خواهم با رنگ قرمز بنویسم: این وبلاگ رسما تعطیل است.
به همراه یک عکس ورود ممنوع!
شاید از 2 ماه پیش، آنچه که این هفته به اوج خود رسید، نمیدانم چرا این کار رو نمیکنم، شاید به خاطر اینکه علاقه ای زیاد به این وبلاگ دارم.
وبلاگی که با اتفاقی شروع شد و قاعدتا باید با پایان اون اتفاق، این وبلاگ نیز تعطیل میشد، قانونی که سعی میکنم بگذارم زیر پا.
تا حالا که دست و پا شکسته نقضش کردم، نمیدانم میتوانم کاملش کنم یا نه؟
به یک سفر فوری نیازمندم، به آرامشی فوری، چیزی به نام معجزه دریا، به تنهایی نیازدارم تا خودم رو پیدا کنم.
مسکن ها دیگر فایده ای ندارند.
سفر - دریا - تنهایی، سه گانه ای که در بهترین شرایط تا 2 ماه دیگر قابل دسترسی نیستند، حتی تک تکشان!
حتی نمی توانم در گوشه خاک خورده ذهنم موارد فوق را مجسم کنم، به نوعی خیال پردازی هم از ذهنم فرار کرده است.
در یک کلام، داغونم!
کارهایی رو انجام میدهم، نه از روی نیاز و نه از روی احتیاج، حتی فکر هم نمیکنم، یک چیزِ عادی شده است، میدانم باید این کار رو بکنم حالا چرا و برای چی، نمیدانم.
من به یک سفر نیازمندم...

آهنگ...

هر آهنگی، یک خاطره است، خوب یا بد.
با خوبش آدم خوشحال میشه و با بدش می سوزه.
اما اگه یک دفعه تمام آهنگ ها، یاد آور خاطراتی بشند که میدونی دیگه هیچ وقت تکرار نمیشند، دیگه نه میسوزی و نه شاد.
---------------------
خیلی وقتِ که دیگه فقط رادیو گوش میدم...

جهنم...

می خواهم یواش یواش قدم بردارم، به سوی جهنم!
کی با من همراه میشه؟
--------------------------
بعضی موقع ها نباید به عواقب کاری( خوب یا بد ) فکر کرد، باید دل رو زد به دریا.
-------------------------
می دونستم همراه های خوبی نیستید...

تغییرات...

بعد از کلی وَر رفتن با انواع و اقسام رنگ ها و عکس ها، به این نتیجه رسیدم که نوع رنگ وبلاگم فوق العاده هست. از خود تعریفی نباشه ها( که هست ) ولی خیلی خوشگله، برای همین عوضش نکردم.
به احتمال زیاد نوع نوشته هام عوض میشه، یک طورهایی از حالت خصوصی که محدود به چند نفر باشه در میاد، امیدوارم موفق بشم، نظرم خواننده بیشتر نیست، اینطوری راحترم!
----------------------------
یک دیوانه ای، بعد از خل و چل کردن اطرافیانش، برای N امین بار اسم وبلاگش رو عوض کرد و بالاخره به نظر میرسه به یک اسم ثابت رسید، امیدوارم ادامه بده.
خوب مینویسه، اجازه نداد لینک وبلاگش رو بگذارم( می توانست افتخار کنه که اولین نفره که وبلاگش، لینکش میاد تو وبلاگ من ) میخواهد یک حالت خصوصی باشه. هر طور راحتی.
با اینکه نگذاشت لینک بگذارم ولی از مطالبش استفاده میکنم، با دیوانه ای نوشته شروع میشه!
---------------------------
خوبِ آدم همون اولش اعلام بکنه که از من انتظار آدم بودن نداشته باش، تکلیف خودش رو روشن میکنه!
---------------------------
من هنوز سر حرفم هستم، دارم سعی میکنم خودم رو با بیتا هماهنگ کنم فقط به خاطر قولی که به تو دادم، وگرنه خود تو بهتر میدانیکه....
من راه هم رو میرم، تا حالا که نشون داده همراه خوبیه( نه اون همراهی، همینطوری ظاهری ) اون اولشم بهت گفتم از من نخواه یک کارهایی بکنم که طبق نظرم نیست، خودم هم یک سری کارها رو نمیکنم.
----------------------------
جریان من و بیتا مثل نوشته دیوانه هست، نوشته:
"با خودم فکر می کنم بعضی دیدار ها رو نمی تونی پیش بینی کنی.
مهم هم نیست که چقدر سعی کنی ؛ از دستت خارجه.
اونوقت بهترین کار اینه که خودت رو بسپاری به دستش و بگذاری جریانش تو رو ببره ...
آنوقت لذت می بری."
منم خودم رو سپردم به جریان...