.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

خواب...

اینجا ساعت یک شب، منطقه جنگیه!
من تو خط آبی هستم، نه این وری نه اون وری.
بیشتر دوست دارم بخوابم ولی صدای خمپاره ها و ترکش ها نمیگذارند.
گوشی تو گوشم هست و دارم یک آهنگ بلند و رپ گوش میدم.
خسته شدم، امشب یک خبر بد هم شنیدم، کسی نیست باهاش چت کنم، یک مقداری کاماندوز بازی کردم.
تجربه نشان داده تا ساعت 2 شب منطقه جنگیه.
پ ن: کاشکی میفهمیدن من خوابم میاد خوف انگیز، فردا هم کلی کار دارم، کلا منم آدمم.
خارج گود: همزاد یکی از دوستان رو دیدم...

دوست...

23 سالمه.
8 اسفند 63 ساعت 8 شب تو بیمارستان سجاد خیابان فاطمی تهران بدنیا اومدم.
بابام از اینکه چهارمین بچه اش هم پسر شده بود سر از پا نمی شناخت!
سال 70 با کامپیوتر آشنا شدم و شدم خوره اش!
سال 76 مشقامو خوب نوشتم بابام بهم عیدی داد یه کامپیوتر نفتی دا.د
الان دانشجو کامپیوترم،  عاشق مدار و الکترونیک و انبه و مولوی و سلینجر و سیاوش قمیشی!
به عشق زمینی اعتقادی نداشتم و آدما رو احمق فرض می کردم اما دچارش شدم و تبدیل به یه عشق فرا زمینی شد ایندفعه خدا بهم عیدی داد اما این یکی نفتی نبود از سرمم زیاد بود...
بازه ی نظر آدما راجع به به من از زمین تا آسمون تفاوت داره خیلیها فکر می کنن خیلی با هوشم خیلی هام فکر می کنن خنگ ترین آدم روی زمینم مثل استاد فیزیکمون!

پ ن:وارد سومین سالی میشیم که با هم دوستیم و تقریبا اولین سالی که دوستی ما بسیاز نزدیک شده، آخرین باری که دیدمش فکر میکنم هفته اول مهر بود که با فحش و ناسزا ازم خداحافظی کرد، میگفت تو جمع ما رو خراب کردی!
واسه کار جدیدش باهام مشورت کرد و منم کلی ذوق کردم که دوستم مدیریت یک جای خوف رو گرفته و آرزو میکردم کاشکی منم بودم و زیر دست خودش کار میکردم!
یک مدتی ازش خبر نداشتم، وبلاگشم به روز نمیشد(مطالب بالا نوشته اونه)، تا اینکه توسط دوست مشترکمان با خبر شدم، هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره: بیمارستان، ICU، بیهوشی...
تمام این جملات دور سرم میچرخید و چون امکان رفتن به شهری که او بود نداشتم بیشتر دلم شور میزد.
تا امروز، امروز که از کلاس بیرون آمدم و شماره اش رو روی گوشیم دیدم، سریع تماس گرفتم، یک هفته است آمده تهران و من چقدر واسه فردا و دیدنش بی قراری میکنم.
خدایا، از اینکه او را دوباره به خانواده اش دادی ازت متشکرم...

زندگی...

چند وقتی از یاد برده بودم که:
زندگی یعنی یک اتفاق ساده
زندگی یعنی لذت از سادگی
زندگی یعنی کارتون گربه سگ!
زندگی یعنی کَل کَل موقع رانندگی
زندگی یعنی یک موزیک که تو رو شاد میکنه
زندگی یعنی لذت تنهایی
زندگی یعنی قدم زدن تو پیاده روی خیابان ولیعصر
زندگی یعنی شب را زیبا دیدن
زندگی یعنی لذت بردن از آخر هفته
زندگی یعنی ولگردی تو اینترنت
زندگی یعنی اذیت کردن( شوخی ) دوستان
زندگی یعنی کوهنوردی
زندگی یعنی شاد بودن و شاد کردن
زندگی یعنی مهربان بودن
و زندگی یعنی آرامش، همین و بس...

راه...


اون راهی که داریم میریم، همیشه قرار نیست صاف و هموار باشه.
پ ن: ولی فکر کنم اشکالی هم نداره بعضی موقع ها محض تنوع یک کوچولو صاف، هموار و همچین تر و تمیز باشه...

وبلاگ...

فاصله ی بین حماقت و شجاعت به اندازه یک تار مو است.
بعضی موقع ها که میخواهم عوضی شم، چقدر راحت عوضی میشم و چقدر به این حالم اصرار میکنم.
بعضی موقع ها چقدر دوست دارم در مورد نازنینی با دوستی صحبت کنم اما...
خارج گود: به خاطر تمام این شب های تنهایی و تمام لحظاتی که با من بودی ازت ممنونم.