8 سال از نوشتن در این وبلاگ میگذره، یعنی مهر امسال باید بره کلاس دوم ابتدایی.
اینجا مثل زندگی واسه من میمونه، هر مطلبی که گذاشتم من رو یاد یه قسمت مهم از زندگیم میندازه، یه قسمت هایی از وجودم که خواستم توی خودم دوباره مشق کنم.
خواستم بگم اینجا، این محیط واسه من حرمت داره، احترام داره.
واسه همین شاید برای نوشتن یک جمله، چندین بار بالا پایین میکنم.
یه جمله ای هست، شاید بیشتر از 5 ساله که دارم بهش فکر میکنم، ولی هنوز فکر میکنم زمان گفتنش اینجا نشده، باید آنقدر مطمئن باشم که بیانش کنم...
راهی که من توش هستم و بنا به هزار دلیل انتخابش کردم، توش خبری از شبکه های اجتماعی، الکل، کلاب و سیگار نیست، یه پیانو هست و یک لپ تاپ و فیلم های شبانه، همین و بس.
به قول یکی از دوستان، از آدمیزاد فراری ام، واسه همین زیاد واسم فرقی نداره ایران یا آمریکا، هرجا درآمدی داشته باشم که کفاف زندگی معمولی ام رو بده، همون جا مسکن من هست.
دوستان خوب زیادی هستند که دوست دارند من رو آشنا کنند به آدم های مختلف، کاش میدونستند این کارشان تنها آسیب به من می رساند.
ایران که بودم، هر هفته قله توچال، مثل معشوق واسه من بود، با چاشنی موسیقی اصیل ایران، شجریان، بنان، دلکش، قوامی، رفیعی و ...
اینجا کوه نیست، ولی دسترسی ساده به اینترنت و آشنایی بیشتر با این بزرگان.
حال این روزهای من رو، استاد بنان در کاروان میخواند:
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز آتشی بمنزل
پ ن: این پست خیلی درهم برهم شد، از دیشب هزار بار بالا پایین کردم ذهنم را، 3 بار هم نوشتم ولی پاکش کردم، فقط میخواستم بگم چه غمی دارم...
سی و پنج درجه میگه:
فشارها و بحرانها آدم را میپزند. آدمهای پخته معمولن آدمهای جذابتر، عمیقتر و دلنشینتری هستند. آدمها در حین پختن آسیب میبینند. پختن آسیبهای فیزیکی هم میزند. بعضیها ول میکنند که در زمان بحران هر بلایی سرشان بیاید. بعضیها سعی میکنند آسیبها را کنترل کنند. بعضی وقتها بحران أنقدر جدیست که آدم نمیتواند به حفظ سلامتش فکر کند. گاهی هم آدمها دوست دارند با آسیبی که به سلامتیشان میخورد ثابت کنند که با بحران جدیای سر و کار داشتهاند. اما منصف که باشیم گاهی پسلرزههای جسمی و روحی بحران آنقدر شدید و خارج از کنترل عمل میکنند که شاید به هیچ عنوان مورد انتظار نباشند، چه رسد به این که قابل کنترل باشند.
تو این فیلمه که بر اساس واقعیت هم ساخته شده، پسره پامیشه، شناسنامه و هویت و همه چیزش رو پاک میکنه، بی هیچ پولی میزنه به طبیعت وحشی، محو میشه.
حالا من، کمرنگم و میخواهم محو شم، دوستان، رفقا، باور کنید من اینطوری راحترم...
رادیو، شاید اولین باری که برام واقعا مهم شد تو دبستان بود، اون موقعی که بچه بزرگتر های فامیل راجب برنامه راه شب پنج شنبه و داستان های باور نکردنیش صحبت میکردند.
بعدن ها، زمان کنکور، پنچ شنبه ها کلاس کنکور داشتم روبروی پارک ساعی، کلاس تا 8 شب طول میکشید، یه رادیو داشتم با 2 تا باطری قلمی، اون موقع موبایل و ام پی تری پلیر نبود، بله آقا ما فسیلیم، شب موقع برگشتن، رادیو را روشن میکردم و میرفتم رو موج رادیو پیام، تا ونک پیاده واسه خودم حال میکردم و قدم میزدم.
بعد که وارد دانشگاه شدیم رادیو پیام کاملا جاش رو توی زندگیم باز کرده بود، اخبار ترافیک و دروغ های سرتاسری، ولی اون 2 تا موزیک بین هر خبر، خودش دلگرمی بود. جمعه ها هم که جمعه ایرانی گوش میدادیم.
بعد دانشگاه، تو ماشین، تو ترافیک، همیشه روی رادیو پیام بود، به قول دوست دختران سابق، پیرمردی بودیم (هستیم؟) !
این آخرها هم که رادیو آوا آمده بود و کیفمان کوک بود حسابی.
آمدیم اینور، رادیو پیام شد زنده کننده خاطرات، قلبم رو فشار میداد، اذیت میشدم، ولش کردم، با رادیو تهرانزیت آشنا شدم، اوایل یک کانال بیشتر نبود و همون یه کانال فوق العاده، بعداً که 7 تا قسمت مختلف شد، هیجان گوش کردن بهش هم از بین رفت.
2 هفته پیش با رادیو روغن حبه انگور آشنا شدم، بامداد روزهای زوج، تا حالا 10 قسمت ازش آمده.
این رادیو با روح شما بازی میکند، بوی جودی آبوت میده، بوی باران عشق ناصر چشم آذر، بوی یه فضاهای رویایی و خاص که هرکسی واسه خودش توی گنجه مخفی کرده.
من رو به یاد خیلی چیزها مینداره، مهمتر از همه، به یاد اولین نفر...
گوش کنید...