.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

نامه ای به او...

با سلام خدمت جناب خدا
چی بگم بابا ما که بلد نیستیم قلبه سلمبه حرف بزنیم پس ویرایش میکنیم: سلام اوس کریم، چاکرتیم زیادتا
راستش برام مهم نیست که روی این نامه فکر میکنی یا نه ، همینقدر مهمه که میخوانی، یه دنیا ارزش داره.
از کجا شروع کنم، خوب آره، 15 مهر 1383، تحولی بزرگ در زندگی من، اولش عاشقش بودم، زندگی دور از خانواده، دور از شهر خودت، مبارزه با مشکلات جدید، بعدش جا زدم، در به در زدم برای انتقالی، خوب الان اسفند 84 است، یعنی تقریبا یه چیزی حدوده 1.5 سال تنهایی، نمیدانم چرا اینطوری شد، فکر میکردم میرم به سمت زندگی متعالی، به سمت سعادت، خودت همیشه همراهم بودی، ولی امروز که فکر میکنم میبینم تبدیل شدم به یه حیوون، یه حیوون که هیچ احساسی نداره، یه حیوونی که حتی برای تو که همیشه همراهش بودی میگه مهم نیست، حتی برای تو یه ذره هم جای ورود نگذاشتم، حتی دلم نمیخواهد پیش تو گریه کنم، آره بیا رو راست باشیم، غرورم اجازه نمیده، قرار غرورم پیش تو بره؟ تو که خودت اوستایی و از همه چیز با خبری.
رو راست باشیم: حالم از این حیوون  که الان نشسته داره این رو تایپ میکنه بهم می خوره، یه حیوون بدون روح، بدون احساس، رو راست باشیم، تنهایی با من این کار رو کرد یا خودم یا زندگی نمیدانم! فقط میدانم یه موجودی شدم که حتی دوست داشتن هم یادش رفته، یادش رفته که غیر از خودش پدر و مادر و دوستاش هستن، کسایی که نگرانش میشن، یه موجودی که تنها هم دم و همراهش یه توپ تنیس هست، یادم نمیره که اون شبی رو که آبی( توپم) رو گم کردم چقدر ناراحت بودم، نذر کردم که اگه پیدا شه چه ها که نمیکنم، آره این حیوون حتی نمی تواند به ابراز علاقه دوستاش واکنش بده، وقتی دوستی که میاد برنامش رو با من چک میکنه و میگه: خوب روزبه این ترم فقط شنبه ها با هم دانشگاهیم و خیلی بده که نمی توانیم زیاد با هم باشیم و من میگم مهم نیست، ناراحت شدن رو تو چهرش میبینم ولی حتی سعی نمیکنم که یه طوری دلش رو بدست آورم، یا همین دوست که شنبه آمد دم در کلاس 30 دقیقه منتظر من شد که فقط 15 دقیقه بریم با هم دیگه یه چایی بخوریم و من به راحتی هرچه تمامتر گفتم: ناراحت میشی من باهات نیام. یا قضیه انتقالیم که جور شد و تصمیم گرفتم نرم، مادرم کلی خواهش کرد، آره خواهش کرد و من با کمال پرویی گفتم زندگی خودمه، دلش رو شکوندم و اصلا برام مهم نبود، اصلا با خودم نگفتم که آره اون مادرت است تو در قبالش مسئولیتی داره، نه بیا رو راست باشیم، گویا تو این 1.5 سال این مسائل از تو ذهن من پاک شده، قرار نیست جایگزین هم باشه.
بیا رو راست باشیم، دوستی که امروز بعد از 1 ماه من رو دیده، آمده جلو چنان ماچ و بوسه کرد و ابراز علاقه و من با کمال بی میلی پاسخش رو دادم، دوستی که از مسائلی آگاه بود و من هیچ کدام از مسائل اون رونه، ناراحتی رو تو چهرش دیدم، بیا رو راست باشیم، دوستی که همواره اصرار داره هر وقت من رو دید بوسم کنه، دوستی که فکر میکنه من به خاطر اون انتقالی نگرفتم، در صورتی که من هیچ علاقه ای به او ندارم، حتی سعی ش رو هم نکردم، همین دوست که التماس میکنه بیا باهم بریم بیرون، هر دفعه یه بهانه، خوب بیا رو راست باشیم این دفعه آخر دیگه داشت گریه میکرد و من همچون بت وایساده بودم و نگاش میکردم.
چرا اینطوری شدم نمیدانم، ولی این رو خوب میدانم که فعلا همینطوری حال میکنم، تنهایی تنها، حتی بدون تو، ولی نه اگه تو نباشی که من نابودم.
خوب بیا رو راستر باشیم: آره من به این اعتقاد دارم که با مردن من هیچی عوض نمیشه، زندگی جریان خودش رو طی میکنه، آره اگه زندگیم مهم باشه برای خودم هست، دیگرانی وجود ندارند، چون چون..... ولش کن
شانس ها میان و میرن و من فقط نگاه میکنم، یه زندگی ماشینی به همراه آبی، عاری از هر گونه عاطفه ای.
حتی موندم این خط آخری بنویسم دوست دارم؟ امید دیدار، چاکرت، خودم
خارج از گود: این نامه من بود به خدا، زیاد در موردش فکر نکنید، نظر هم فعلا تعطیله، فقط بخوانید و فراموش کنید.همین، دوباره تکرار میکنم بخوانید و فراموشش کنید، لطفا...

دیوونه

تو یه دیوونه ی به تمام معنی هستی. نه اینجوری فایده نداره. باید از اول بنویسم وگرنه سر قلبم می مونه منم دچار می شم!

 

دیروز صبح نوشتتو خوندم. به تنهایی نگران کننده بود منهای یه جمله ی آخر که می رم پیش دوستم. فکر کردم خوب میره دیگه. خوبه باز یه ذره مایه ی آرامش خیاله! گفتم می رم دانشگاه بهت زنگ می زنم. هم دیر رسیدم هم فکر کردم یا خوابی یا بهتر شدی ممکنه سر کلاس باشی. یه smsزدم و رفتم سر کلاس. بعدا جواب اومد خوبم. گفتم خوب لابد خوبه. دور از همه تا ساعت هفت بال بال زدم که در چه حالیه. هر سه چار ساعت حالشو پرسیدم ولی دریغ از جواب درست و حسابی. روزم به اندازه ی کافی شلوغ و درهم برهم بود. تقریبا هم مطمئن بودم که وقتی گفته نمی رم دکتر نمی ره. خلاصه حدود هفت هشت زد که رفتم دکتر و خطر پرید اما بازم دریغ از جواب به درد بخور به سوال من که چی بود. یازده یه sms مسخره زد و من پرسیدم: سر حالی! چیه؟ دوازده تو خواب و بیداری خوندم برو آپ کردم می فهمی! صبح که شرح شاهکار ایشون رو خوندم به همه حق دادم که هر چی دلشون بخواد بهش بگن. حیف که اون وقت ناچار بودم زود DCکنم وگرنه کامنتی برات می ذاشتم که دیگه از این هنرنمایی ها نکنی!

 

دیوونه ای به خدا! میدونم که این جور حرفا رو تحویل نمی گیری فقط یادت باشه که این که از ده مرحله هفتا رو رد کردی مایه ی افتخار نیست. این need for speed  نیست. آخر ده مرحله هم بهت جایزه نمی دن.

 

پ ن: این هنوز داخل گود بود. باشه برای خارج از گود هم یه چیزی می نویسم.

 

بدن این همه بی جنبه...

خوب، خوب، همه چیز خوبه، منم خوبم
راستش غیر از باران و حامد کسی از این درد قلب من خبر نداشت، باران بنده خدا هی از 4 روز پیش میگفت برو دکتر خوب منم یه نمه لجبازم، فکر نمیکردم اینطوری ها باشه! حامد هم که هی میگفت عاشق شدی! دیشب هم نرفتم خانه دوستم( لجبازی با کی؟)، امروز تا ظهر هم همینطوری حالت تهوع و سردرد داشتم، بعد از ظهر حامد آمد اینجا، گفت: تو چرا این شکلی شدی؟ میگم چه شکلی؟ میگه صورتت و لبات سیاه سیاه شده. مجبورم کرد زنگ بزنم خانواده، هرچی گفتم نه گفت یا خودت زنگ میزنی یا من، گفت که از بابات که پزشکه یه مشورت بخواه، زنگ زدم به مامانی که چیزی نگفتم وقتی با بابام صحبت میکردم گفتم پدر جان این علامت ها نشانه چیه؟ گفت سکته قلبی! گفت حالا کی اینجوری شده؟ دوستم مجبورم کرد بگم، بابام هم مجبورم کرد پاشم برم دکتر قلب همان موقع، تلفن رو از من گرفته بود به حامد میگفت چی کار کنه! آخرش میگم پدر جان به مامانی چیزی نگی ها، میگه تلفن رو زدم رو آیفون اینجا نشسته داره گوش میکنه!
حامد آژانس گرفت، بعد از 30 دقیقه یه دکتر متخصص قلب پیدا کردیم، رو در مطب نوشته بود تا سال 85 مریض نمیگیریم، حالا نمیدانم این حامد رفته بود چی گفته بود من رو یه کله بردند پیش دکی، میگه چته؟ حامد کل ماجرا رو گفت، آمد زیر چشام رو نگاه کرد، بعدش فشاره خونم رو گرفت، بعدش گفت بخواب باید نوار قلب ازت بگیرم، آمد بالا کلم گفت چرا دیشب نرفتی بیمارستان، میگم مساله ای نبود، گفت اگه خطر رو 10 مرحله فرض کنیم تو 7 تاش رو رد کردی، خیلی شانس آوردی که الان جلوی من نشستی، یه چیزه با مزه گفت که کلی حال کردم، گفت اگه اون لیوان رو پرت نمی کردی الان 100% اینجا نبودی، اون باعث شده کلی از عصبانیتت کم شه، گفتم علت چی بوده؟ من 21 سالمه جوانم هنوز، گفت علت خواصی نداره، به سن هم ربطی نداره، گفت ببینم خوابگاهی، گفتم نه تنهایی زندگی میکنم، گفت زیاد فکر میکنی؟ گفتم اگه زیاد فکر میکردم که اینجا قبول نمیشدم! گفت بیشترین علتش ممکنه استرس فوق العاده بالا باشه، هرچی به پیرو پیغمبر قسم که آخه من استرس چی رو داشته باشم قبول نکرد، گفت شایدم خیلی فشاز ذهنی به خودت آوردی، آخرش هم گفت جوان برو خدا رو شکر کن که هنوز بین ما ای، آخرشم گفت 1 هفته ای برو پیشش دوستات، اگه مشکلی پیش آمد برو فلان بیمارستان، بگو از طرف من آمدی تا من رو خبر کنند، یک روز در میان هم بیا ببینمت، منم کلی گوش کردم آمدم خانه خودم، ولی خوب کلید اضافه خانه رو دادم به حامد محض احتیاط.
الان بهترم هستم، ولی درد قفسه سینه ام هنوز خوب نشده، حالت تهوع هی میاد میره، سینوسی رفتار میکنه!
خانواده که آنقدر زنگ زدن به موبایلم، موبایلم سوخت، خیلی مختصر مفید و با کلی سانسور گفتم چی شده، این دکی هم یه خروار قرص داده، اون قرمز زیر زبونی ها خیلی باحاله، شبی داداشی زنگ زد، 5 دقیقه اول خیلی مهربان بود، نمیدانم چی شد هی تن صداش میرفت بالا تا به داد رسید، میگفت این بود قولی که گفتی اصلا بابا مامان رو اذیت نمیکنم؟ راست میگفت. میگفت مامانی حالش خیلی بد شده بود، فشارش افتاده بود پایین و بابام یه آمپول زده بهش تا سرپا شه، میگفت الان مثل برج زهر مار نشسته رو مبل زل زده به دیوار روبرو، کسی هم جرات نمیکنه نزدیکش بشه.
این طور که داداشی گفت من که می خواستم 20 برگردم تهران موکول میکنم به 11 فروردین، الان خیلی از دستم شاکی هست، ولی کلی حال کردم از 10 مرحله 7 تاش رو گذرانده بودم، خوب 10 تاش رو میگذراندیم شاید به جایزه ای میدادند، خوب برم تهران مطمئن هستم بابام منو میبره و هی آزمایش میگیره و از کل ماجرا سر در میاره، نمیدانم باور میکنید یا نه زیاد هم مهم نیست، ولی خطری از کنار گوشم گذشت، من چرا اینقدر بیخیالم؟
فعلا امشب کلی مهربان شدم، دارم آفتاب بالانس میزنم!
خارج از گود: باران تو هم بنویس دیگه!

حماقت...

هنوز وینمپم باز است، روی دقیقه 1.29 آهنگ شد خزانه جواد بدی زاده مونده، دستام داره میلرزه، ساعت 11 فهمیدم( شنیدم ) داشتم پشت کامپیوتر کارهام رو میکردم تلویزیون هم 90 رو نشان میداد، نمیدانم الان درسته اینها رو بنویسم یا نه ولی باید خالی بشم، این پست هم پر از فحش است، نتوانستم تحمل کنم، هنوز دستام میلرزه، همان ساعت 11 ،10 تا قرص کلیدیوم سی خوردم، یه جا، دوبار لیوان از دستم افتاد تو سینک دفعه سوم برش داشتم محکم پرتش کردم سمت دیوار، 1000 تیکه شد، الان ساعت تقریبا یک و نیم هست، دستام شدید میلرزه، قلبم هم درد میکنه، مهم نیست، عصبانیم، خیلی زیاد، خدایا آخرین باری که شدید عصبانی شدم کی بود؟ یادم نمیاد، ساعت 12 بالا آوردم، حالم خرابه، دلم می خواست می توانستم با یکی حرف بزنم، با کی؟ آخه لعنتی ساعت 12 شبه، دستام هنوز میلرزه، همین الان دوباره حالم خراب شد، دوباره بالا آوردم، حالت تهوع دارم شدید، دستام داره میلرزه، خیلی سخت دارم کلید کیبورد رو میزنم، سرم رو گرفتم زیر آب یخ، حالم خوب نشد، دوست داشتم با اینکه هیچ وقت سیگاری نبودم الان یه پاکت وینستون لایت سوئیسی داشتم هر 20 تاش رو با هم دود میکردم یا نه اینقدر میکشیدم که خفه میشدم، دستام داره میلرزه.
۵ خط رو بعدا حذف کردم، به نظرم زیادی تند نوشته بودم خوب بهتره بگیم سانسور شد.

خدایا کاشکی دوستم الان حالش خوب بود، حداقل به اون زنگ میزدم و یه دل سیر گریه میکردم، آخه چرا این طوری شد! چرا؟ از ساعت 11 تا 12.5 فقط تو خانه دردندشتم قدم زدم تا یک کمی آرام شم، خیلی چیزها می خواهم بگم که نمیتوانم بنویسم، نمیخواهم حریم این وبلاگ شکسته بشه، دستام داره میلرزه، قادر به نوشتن نیستم، عصبانیم، قلبم درد میکنه، بغض تو گلوم نیست، خشم تو چشام هست، عصبانیم خیلی زیاد،یه حماقت بزرگ، یه اشتباه بزرگ، خدایا غلط کردم، تقصیر من بود، من شروع کردم، خدایا من رو ببخش، دستم میلرزه، قلبم درد میکنه.
ninkapoop باید باهات حرف بزنم، همین حالا، فقط تو میتوانی بهم کمک کنی، میدانم از صبح تا شب سره کاری، میدانم اصلا وقت نداری ولی تا هفته دیگه نمی توانم صبر کنم، نمیدانم یه غلطی بکن دیگه، خانه زنگ نزن، اینترنت راحترم، برو مرخصی بگیر، نمیدانم یه کاری بکن، به خدا بهت احتیاج دارم، می خواهی التماست کنم، تو رو هرکی که دوست داری، نمی دانم یه وقت 1 ساعته برای من جور کن، باید باهات حرف بزنم، ظرف امروز و فردا، اصلا معطل نکن.
دوستان از همگی معذرت می خواهم، خواهشا کسی به دل نگیره، باید خالی میشدم این بهترین راه برای رفع اعصبانیت بود، تورو خدا من رو ببخشید، معذرت می خواهم به خاطر تمام فحشایی که دادم.
قفسه سینه ام و قلبم هنوز درد میکنه، دستام هم میلرزه، الان زنگ میزنم آژانس بیاد دنبالم، میرم خانه دوستم، اصلا صلاح نیست امشب رو تنها باشم، میترسم، خیلی زیاد میترسم.
پیش دوستم جام امن تره، خیالم راحت هست اتفاقی بیافته دوستم پیشمه می تواند سریع منو برساند بیمارستان
در پناه خدا باشید، امید به خدا را هرگز فراموش نکنید.
بازم از همگی معذرت می خواهم.

Re: جوابیه به صاحب خونه!

نقل قول :من تکمله رو نوشتم که این بحث تموم بشه و یه دعوای حسابی تو وبلاگ مرد شاپرکی راه نندازم ولی اون خودش ادامه داد. به هر حال اگه کسی خیر کرد و نظر داد لطفا بگه که موافقه ما بازم تو سر و کله ی هم بزنیم یا بسه، حال ملت از این دعوای دو نفره مجازی به هم خورده!( ببخشید) منتظریم!

خوب گویا داستان همچنان ادامه دارد، خیلی خوبه !
اول از همه اینکه من مخالفم، با همه چیزو همه کس مخالفم، بابا جون دعوا کجا بود، جدا میگم دعوایی در کار نیست، هر کسی داره نظره خودش رو میگه، همین.
نوشتی "مننظورم از این جور مسائل چیزایی مثل ایمان و عشق و زندگی و ... بود"
بگذار یه چیزی رو تعریف کنم، من به خدا در حد حرف و فقط حرف اعتقاد دارم، وقتی هم برام مشکلی پیش میاد بیادش می افتم، تا اینکه زندگی امسال من خورد به ماه رمضان و تنهایی، فکر میکنم 4 سالی بود که اصلا روزه نگرفته بودم، تصمیم گرفتم امسال رو روزه بگیرم، روز اول خیلی به هم سخت گذشت، تنهایی و گشنگی و 1000 تا بدبختی دیگه، فرض کن بعد از افطار هم باید به درس هام میرسیدم، هم به کارهای خانه و هم غذا درست میکردم، روزها همینطوری گذشت، قشنگه قشنگ حضور خدا رو احساس کردم، تو همه چیزم، زندگیم، موفقیت ها و تمام چیزهای خوب دیگه، اصلا و ابدا احساس تنهایی نمی کردم، من که نمازم همیشه باد هوا بود وقتی اذان مغرب رو میگفتن اول نمازم رو می خواندم و بعد افطار میکردم، حتی تو دانشگاه سعی میکردم اول وقت برم نمازخانه و نمازم رو بخوانم، نمیدانم یه احساس مسئولیتی میکردم، شب های قدر که فوق العاده بود، کلا یه ماه رویایی و به تمام معنا رویایی بود.
منظورم از این نوشته اینکه تا کسی این تجربه رو نداشته باشه نمی توانه به درک من برسه، چه جوری بگم یعنی من هرچی تو بوق و کرنا کنم که ای مردم ماه رمضان ماه مهمانی خداست و از هر لذتی بالاتره کسی گوش نمیده چون این یه مطلبی است که هر کس باید تجربه اش کنه، من خوشحالم که تجربه اش کردم. اینم بگم الان نه نمازم رو می خوانم و نه آنچنان اعمال اسلام رو بجا میارم، با کمال پرویی گناهم رو میکنم ولی یه خوبی که این ماه داشت این بود که همیشه یه کاغد کنارم هست، درخواستم رو از خدا می نویسم، اگه جواب گرفتم داد میزنم خدایا شکرت اگه هم نگرفتم تو تقویمم وارد میکنم تا آن روزی که میگم ای خدا، دمت گرم خوب شد چنین کاری انجام نشد که واقعا بیچاره میشدم، میخواهم بگم خوشبختانه به این درک رسیدم که خدا همیشه با منه.
حالا من این همه اینجا در مورد ایمان نوشتم، به نظر خودت کسی که تجربه این چنینی نداشته باشه می تواند درک کند؟ مسلما نه!
در مورد اینکه چرا کسی در این موارد حرف نمیزنه، خوب مسلما هر کسی یه سری راز داره که دوست داره تو دل خودش بماند، شاید دلیل اصلی که کسی در این موارد راحت صحبت نمیکنه عدم اعتماد است، در مورد خود من که همینطوره، متاسفانه تو زندگیم کسی رو نداشته ایم که راحت بتوانم بهش اعتماد کنم و حرفم رو بزنم.
نوشتی"مشکل من اینه که دلم نمی خواد اشتباه فهمیده بشم و نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم. نه این که چیزی مانع من بشه. فقط نمی تونم بنویسم. این فقط یه احساسه که بیانش برام سخته" دقیقا منم می خواستم همین رو بگم، من منظورم رو در مورد این جور چیزها نمی توانم بگم اون وقت بیام بنویسم، خیلی سخته، مطمئن هستم تو اصلا الان نفهمیدی من منظورم چی بوده چون خودم هم نفهمیدم، چون نمیشه اینها رو نوشت، توضیح کلامیش سخته دیگه وای به حال نوشتاری.
می خواهم بگم برای من مهم نیست که چند نفر میان این وبلاگ رو می خوانند، برای من همین مهمه که خودم می خوانم، همین، برای من این مهم است.البته نظر دیگران هم خیلی مهم است، فکر کنم ملقب به عسل دو 2 پست پایینی خیلی خوب و واضح توضیح داده بد نیست که سری هم به اونجا بزنی.
مطمئن هستم که از این پست من کسی چیزی نفهمید، خودم که نفهمیدم اگه شماها فهمیدید به من هم بگید، جدا میگم، خودم 100 بار خواندمش و خواستم ویرایشش کنم که دیدم بدتر شد.خوب من می خواهم شروع کنم، بهتره بگم یه ذره اطمینان به وجود آمده که بیام یه چیزهایی رو بگم، منتظره یه شخصیت جدید باشید.
در ضمن اون موقع تو لیست سیاه بودی که می خواستم بکشمت، الان رفتی اون پایین مایین ها، خیلی ها جلوتر از تو هستن، ولی خوب هنوز از لیست خارج نشدی، یه تکونی به خودت بدی میتوانی حتی صعود کنی به رده های بالاتر و مستقیم بری جام جهانی، ولی از شوخی گذشته ممکنه خیلی ها از مرگ تو خوشحال بشن ولی خیلی ها هم ناراحت میشن، یکیش خود من، دیگه بابا آنقدرها هم بی معرفت نشدیم بزنیم دوست خودمان رو لت و پار کنیم !
نکته خارج از بحث: این 3 روزه قلبم بدجوری درد میکنه، یه دفعه انگاری حسین رضازاده می پره روش، یه فشار وحشتناکی میاد که خیلی بده، اگه کسی چیزی میداند یه راهنمایی بکنه، فقط تو رو خدا نگید برو دکتر که خودتان رو خسته میکنید!