.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

پشیمانی...

یه برنامه ای بود امروز که من از یک ماه پیش براش وقتم رو تنظیم کرده بودم.

به خاطر یه سری دلایل واقعآ مسخره نشد، نتوانستم این نشدن رو هضم کنم، با اینکه هیچ چیزی از دست ندادم و چیز خواستی هم بدست نمی آوردم، ولی به شدت عصبانی شدم و با اون کارمند تند صحبت کردم، البته ایشان هم داشت ماله کشی میکرد، خوب مگه من واسه شرکتی که کار میکنم ماله نمیکشم!

خیلی عصبانی شدم، بی خود و بی جهت، بدون دلیل خاصی، و این تندی کردن...

حالا از دست خودم عصبانیم باز که چرا سر هیچی اینقدر عصبانی شدم، واقعا توی اون لحظه میخواستم کیبرد رو بردارم بکنم تو حلق دخترک، واقعاً دوست داشتم این کار را بکنم، دوست داشتم از پنجره پرتش کنم بیرون.

با اینکه تنها عکس العملم تندی در کلام بود که نسبت به این خشم عالی هست، ولی نباید اصلا عصبی میشدم، اونم سر چی آخه...

صدا...

یکی از آرزوهایی که همواره داشتم این بود که صدای خوبی داشته باشم، که ندارم!

یعنی یه پا انکرالاصواتی هستم که نگو، برعکس پدرم که صدای دلپذیری داره و مطمئنم اگر آموزش صدا را میدید، حداقل تو خلوت خودش میتوانست خودش رو راضی کنه، من تو خلوت خودم هم صدای گندی دارم.

شاید این آرزو به خاطر علاقه زیادم به موسیقی سنتی و بزرگان این موسیقی باشد.

یه زمانی حدود یکی دو ماه پیش نوشتم که زندگیم شده 2 بخش، واقعیت و خواب، وقتی خوابم، با رویاهام یه زندگی دیگه ساختم.

پریشب خواب دیدم با استاد رفتیم کوه، به گروهای مختلف که میرسیدیم استاد شروع میکرد خواندن.

یه دختر گریان دیدیم، گلچهره رو خواند، یه گروه پدر سیبیلو دیدیم، سرای امید را خواند، فرداش، یکی از بهترین روز های زندگیم بود، لذت همراهی حتی در رویا...


سفر...

زیاد اهل سفر نیستم، نه که نباشم ها، نمیتوانم بند شم، دوست دارم همینطوری گاز بدم و برم، مقصدی نداشته باشم، همینطوری برم و برم.

وقتی ایران بودم، همیشه خدا تو ماشینم رادیو پیام روشن بود، رادیو پیام رو دوست داشتم، یه چیزی همواره تو پیام های ترافیکیش که اون آقاهه میومد میگفت بود، بسته بودن محور شمشک به دیزین و اسالم به خلخال.

از خودم خجالت کشیدم، بالاخره یه روزی وسط مرداد، زدم به محور شمشک به دیزین، عالی بود، از شمشک رفتم و از دیزین آمدم پایین، چه شیب مرگ آوری داشت و چه جاده ی مزخرفی، ولی راضیم.

حالا مونده اسالم به خلخال، تو گوگل مپ جاده رو پیدا کردم و عکس هاشم دیدم، به نظر که عالی میاد، گذاشتم تو برنامه که حتما برم و ببینم...

نتبجه وبگردی...

به نظرم مطلب زیر از اینجا جالب است:


"بعد از کلم پخته از چیزی که خیلی از آن بدم می آید وبلاگ ها (وبلاگ نویس ها) یی هستند که سرتاسرش پر از آه و فغان و من افسرده ام است! نگاه می کنم می بینم وبلاگ خودم همین است. یک وقت هایی خواسته ام با یک طنز بی مزه ای یک پستی بنویسم که یعنی مثلا" من خیلی بی غمم و اینها! اما کلا" هرجا جا شده یک غری زده ام!علتش شاید بی کسی است. اینکه کسی نداشته باشی در دنیای واقعی که بهش بگویی چه مرگت است که اینقدر غصه داری. آن آرزوهای لعنتی ات چه بوده که به آنها نرسیده ای و به خاطرش اینطور شده ای؟ (چیز خاصی نبوده. یعنی آرزویی نبوده که کلا" نشود بهش رسید. مثلا" خریدن یک جزیره توی اقیانوس آرام یا یک پنت هاوس 500 متری در الهیه یا سفر به دور دنیا با کشتی کروز یا پذیرش گرفتن از هاروارد نبوده. چیزهایی بوده که خیلی ها در موقعیت من –و دردش اینجاست که حتی پایین تر از من- به آن رسیده اند)  آنوقت به جایش هر دفعه صفحۀ وبلاگت را باز می کنی دلت بخواهد بنویسی که چه مرگت است. به امید اینکه یکی رد بشود و بخواند و این بشود یک جور درد دل مجازی. پوففففففف!!!!..."

میدان...

پایین ساختمان محل کار، یه محوطه باز است با یه خروار میز و صندلی که اگه هوا خوب باشه موقع نهار کارمند ها میریزند بیرون.

درست روبروی ساختمان ما، ساختمان حمایت از بی خانمان ها وجود داره، بی خانمان هایی که روی صندلی ها نشستند تا در باز شود و لقمه نانی گیرشان بیاید.

هر روز به این قضیه فکر میکنم، که فاصله ما دو گروه با هم از 5 قدم هم تجاوز نمیکند، اما دغدغه هامون شاید از زمین تا آسمان.

با خودم میگم فرق این بابا با من چیه، اینکه من فلان کردم و بهمان کردم که به اینجا رسیدم و اون نکرده یه چرندی هست که من کاملاً بهش ایمان دارم.

شانس با گروه ما بوده و با اون گروه نبوده، شانس با ما بوده که الان دغدغه مان این باشه که آخر هفته چه جفتکی بندازیم و یه گروه دیگه توی سوریه و سودان و مصر و عراق و افغانستان و ... به این فکر کنند که تا آخر هفته چه شکلی زنده بمونند.

بعدش به خودم میگم اگه خدایی وجود داره چرا عدالتش اینقدر تخیله، بابا خوب زورمان نمیرسه، چرا کمک مردمی که بهت نیاز دارند نمیکنی، آدم ها دوست دارند زندگی کنند، همچین مثل آب خوردن تو یه روز تو یه میدون دو هزارنفر میمیرند.

بعد با خودم میگم خدا کشکه، بعدش باز با خودم فکر میکنم اگر خدا کشکه چرا دل آدم بعضی وقت ها حسش میکنه.

آخرش دیوونه میشم و ول میکنم این فکر کردن و تا فردا صبح که دوباره آدم های توی محوطه باز رو ببینم.

با خودم فکر میکنم مثلا اونی که نشسته داره ما رو نگاه میکنه تو دلش حسرت میخوره؟ میگه چرا من نباید جای اینها باشم؟ واسه خودش خیال بافی میکنه؟

مطمئنم که میکنه، از چشاش آدم میخونه...

چشم آدم ها دروغ نمیگه...