.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

روزه پر مشغله...

امروز کلی اتفاق افتاد که دلم نیامد نگم، میترسم یادم بره، کلی شاد بودم نمیدانم چی شد یه چرت شبانه که زدم تا هم خستگی صبح تا شب بره هم شب رو راحت بیدار بمانم دپرس شدم، 45 دقیقه هم هرچی آهنگ قری بود گوش دادم، بی معرفت قری هم تو کمرمان نیست، سعی میکنم با همان حالت قبل از خواب بنویسم، طبق معمول زیاد است، حال نداشتید بگذارید برای یه وقت دیگه یا کاملا بی خیالش شید.
1) امروز صبح 1.5 ساعت با Ninkapoop صحبت کردم، طبق معمول 15 دقیقه اولش مسخره بازی در آوردیم و بعدش بحث جدی شد، خوبی که Ninkapoop داره اینکه مثل من مجرد است و این کمک میکنه راحت حرفهای هم رو بفهمیم، با اینکه 7 سال از من بزرگتره ولی من باهاش خیلی راحتم، کلی باهام حرف زد، من دلایلم رو گفتم اونم گفت، دلایلش کاملا درست بود، یه جا که دیگه حسابی شاکی شده بود گفت این طور که معلومه تو آدم بسیار مزخرفی هستی؟ خوب نوکرتم مشکل منم همینه، گفت ببین ما میتوانیم بشینیم 24 ساعت با هم حرف بزنیم ولی باز تو حرف خودت رو بزنی و منم همچنین، میگم مگه تو مشاورم نیستی؟ راهنماییم کن؟ میگه میخواهم مغزت آکبند نمونه، میگه اینجا دیگه زندگی خودته، خودت باید تصمیم بگیری، میتوانی مثل خیلی ها دیگه بشی، میتوانی جدا از همه بشی، کلا پیشنهاد خاصی نداد تا نمیدانم 15 دقیقه آخر چی شد که دیگه کولاک کرد، گفت تو که همه کارها رو کردی، این کارم بکن، منم گوش کردم، یه جا می خواستم بحث رو عوض کنم، چنان محکم گفت برگرد به بحث اصلی که 3 متر پریدم هوا، ولی توصیه اش رو گوش میکنم.
2) اولین روزی که دیدمش خیلی ازش بدم آمد، به نظرم از این پسرهای سوسول آمد که پول باباش رو دستش باد کرده و آمده دانشگاه، آرش رو میگم، تا 6 ماه پیش هم همین نظر رو داشتم تا اینکه به واسطه یه دوست دیگه بیشتر باهم آشنا شدیم، خوب اشتباه کردم آن طوری که فکر میکردم نبود، امروز تو بوفه من رو دیده میگه روزبه تا کی بیکاری؟ میگم نیم ساعت، میگه میشه بریم یه راهی باهم بریم، به توصیه Ninkapoop گوش کردم و گفتم آره چرا که نه؟ 2 تا چایی گرفتش و رفتیم یه جای خلوت دانشگاه، اصلا باورم نمیشد، آرش این تویی، دستمال بهش دادم که اشک هاش رو پاک کنه، چرا اینها اینقدر به من اعتماد دارند که میان سفره دلشان رو باز میکنند؟ موضوع آرش رو بعدا میگم فقط بدانید که آدم چقدر داغون میشه که جلوی یکی دیگه میزنه زیره گریه!
3) امروز که تو سرویس بودم، یاده رها افتادم، از شما چه پنهان بعد از شاهکاره مشروطیم دیگه جواب تلفنم رو نمیده، راستی امروز این خراب شده طوفان شن شده بود، با خودم گفتم یه تیری میزنیم شاید خورد به هدف و گوشی رو برداشت، زنگ زدم، زنگ دوم برداشت، الو سلام رها، چرا من باید جواب تلفن تورو بدم؟ خوب چون دوستتم! دوست، چرا وقتی به حرفم گوش نمیکنی باید دوستت باشم؟ من کی به حرفت گوش نکردم؟ ترم پیش بهت نگفتم روزبه جان 20 واحد بر ندار، درس های تو سنگینه، نمی توانی پاس کنی؟ خوب قبول دارم، عوضش این ترم به احترام تو 14 تا برداشتم. آره جونه خودت، آقا برای من مشروط شده تازه میگه.... بیشتر میخواستم باهاش راجبه کار صحبت کنم، گفت این ترم که اصلا و ابدا حرفش رو نزن باید بچسبی به درست، میگم بابا 14 تا چیزی نیست، کلی باهام مهربان شد و نصیحتم کرد، آخرش میگه کی میای تهران؟ میگم نمیام، مامانی باهام قهره. میگه سره انتقالی؟ (خودش خوب بهانه ای داد) میگم آره، میگه پامیشی میای ها، تو سرویس مجبورم کرده لیست درسام رو بگم هرچی میگم بعدا میگه نه! بعدش میگه خوب این رو که خودم یادت میدم، اون رو که دوستم بهت میگه، این یکی رو که میزنم تو سرت تو عید بیای همین جا بخوانی، اون یکی رو هم با هم می خوانیم، میگم یعنی عید پرید میگه هی، یه چیزی تو این مایه ها، میگه خوب این یکی درس هم میرم همین الان کتابه کمک آموزشیش رو میخرم، اول فکر میکردم شوخی میکنه 2 ساعت بعدش مسیج زد خریدم! خوبه رها آدرس این وبلاگ رو نمیدانه وگرنه دیگه...
4) 7 رسیدم تو این خراب شده، این طوفان لعنتی به قدری وحشتناک بود که آدم جلوش رو نمیدید، شبی عینک افتابی زدم که شن تو چشام نره، دنبال پول آدم چه کارها نمیکنه، آخه من با 2000 تومان چه شکلی زندگی کنم، چه شکلی بیارم بخورم.
5) امروز نوید رو تو دانشکده دیدم، وای چقدر خوشحال شدم، اولش که من رو نشناخت، عینکم رو برداشتم تا شناخت، یعنی یه عینک آفتابی اینقدر تاثیر داره، 15 دقیقه هم با نوید بودم.
6) باران حالش گویا بدجوری خرابه، سرما خورده شدید، خداکنه زودتر خوب شه، بنده خدا مسیج میزنه من حالم بده منم جوابش رو میدم ببین من تنهایی چی میکشیدم، به خودم میگم آخه به اون چه ربطی داره که تو تنهایی چی میکشیدی، این طوری می خواهم بگم که قدر موقعیتی رو که داره بداند، کلا حالش زودتر خوب شه لطفا!
داخل گود: Ninkapoop بالاخره سوسیس ها رو در آوردم، با چاقو نصفش کردم، گذاشتم تو مایتابه، روشم روغن ریختم که راهه برگشتی نباشه، معذرت می خواهم ولی موقع نصف کردن یه بار بالا آوردم، ولی من قول دادم، امشب این سوسیس ها رو میخورم، حتی شده به زور.
خارج گود: بالاخره بعد از نیم ساعت گشت زنی تو این خراب شده، یه دستگاه خود پرداز که کارکنه پیدا کردم، من الان پولدارم دلتان بسوزه....
نمیدانم چرا کسی دیگه نظر نمیده، Ninkapoop، باران، ملقب به عسل، چی شده؟


برای یکی : هی... اعداد همیشه درست نشون نمیدن، ممکنه در ظاهر صفر باشند ولی در باطن صفر نیستن، امتحانش کن، ضرر نمیکنی...مهم نیست فقط پی میگیرمتان شدید!

غر غر معمولی!

نشستم اینجا. سرما خوردم حسابی. حالم خرابه. به زور نفسی می کشم. دارم سعی می کنم درس بخونم. ولی به چیزایی گیر می کنم که شاید مهم نباشن  اما چون نمی تونم حلشون کنم عین خوره دارن مغزم رو می خورن. این کی بود. اونجا چی شد. فلان کلمه یعنی چی؟

دلم یه نسکافه ی حسابی می خواد ولی نه حوصله اشو دارم نه تنها می چسبه. مامان هم نیست. یه اسنیکرز داره رو میزم چشمک می زنه ولی حتی حال اینکه برم چایی بریزم رو ندارم. دیگه حتی حال خوابیدن رو هم ندارم.  حال سرو کله زدن با آدمای دورو برم، حال نگران شدن رو ندارم. شکر خدا وسط این همه بدبختی یه اتفاق شاد کننده هم رخ نمی ده که دلم به اون خوش باشه. تنها چیزی که فعلا دم دستمه عکسا و نوشته های دیزینه که هر دو سه ساعت یه بار یه اپسیلون حالم رو بهتر می کنه و یادم میاره که چقدر خوش گذشت. ولی مگه این چقدر اثر داره. فوق فوقش ده دقیقه. بعد بر میگردم به همون حال مزخرف خودم که نفس نمی تونم بکشم. تنهام. حوصله ندارم. این متن لعنتی هم داره اعصابم رو خورد می کنه. صفحه به صفحه سخت تر می شه. اول گفتم می خونم و هم زمان می نویسم ولی نمی شه. باید حداقل یه دور تا آخرش رو بخونم بعد شروع کنم. فقط خدا کنه بتونم تا قبل از عید تمومش کنم.. زهی خیال باطل. من ... اونم تا قبل از عید... بی  خود منتظرم.

 

یعنی تا یه شنبه می کشم؟ فکر نمی کنم. هر یه روز که این حالم طول می کشه سه روز از زندگی عقب می افتم. دانشگاه کارای کلاس تحقیق هام جزوه ها... فکرش رو که می کنم مغزم سوت می کشه. یعنی این همه کار برای یه شنبه دارم؟ به تنهایی کشنده است چه برسه که جسما هم اینطوری باشم.

 

فقط دعا کنین راه بیافتم.

 

پ ن: بالاخره اسنیکرزه رو خوردم!


بعضی موقع ها آدم یه تیکه ای میپرونه که تا عمر داره یادش نمیره، جریان دیشب ما شده:
دیشب ساعت 6.30 که داشتیم بر میگشتیم به خانه، با سرویس دانشگاه ، کنار دست من حمید نشسته بود، کلا از آنجایی که فکر میکنم نسبت دخترا به پسرا تو دانشگاه ما 100 به 1 باشه تو سرویس هم همینطوری بود، 8 تا پسر  27 تا دختر، حامد جلوی جلوی اتوبوس نشسته بود و من و حمید تقریبا انتها، من که داشتم با N نفر SMS بازی میکردم(N=4) اصلا حواسم نبود، بیشتر حواسم به این بود که مسیج این رو به اون نزنم اون رو به این، یعنی کلا تو باغ نبودم که یه دفعه صدای انفجار اتوبوس از خنده بچه ها رو شنیدم، حالا بعدش حمید برای خود من تعریف کرد که چی شده.
گویا حامد از جلوی اتوبوس هی میگفته حمید این جزوه من یادت نره، بنده خدا حمید هم تو اون سرو صدای اتوبوس و صدای بچه ها اصلا نمیشنیده که حامد چی میگمه، تا اینکه حامد یه دفعه بلند میگمه حمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد، منم واقعا ناخواسته، جدا میگم ناخواسته، میگم: برنجش چی بود ؟!! بنده خدا حمید که ما سرویسش کردیم هر وقت می خواهیم اذیتش کنیم میگیم حمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.
تقصیره ما نیست که تقصیره تلفیزیونه، مجبور بودن تبلیغ اینجوری بسازن، حالا که فکر میکنم میبینم عجب تیکه ای انداختم!
خارج گود: همان موقع که می خواستم این پست رو بگذارم باران هم به روز کرده بود بنابراین زیر نوشته باران گذاشتم که نوشتش نره پایین. مرد شاپرکی...

نامه ای به او...

با سلام خدمت جناب خدا
چی بگم بابا ما که بلد نیستیم قلبه سلمبه حرف بزنیم پس ویرایش میکنیم: سلام اوس کریم، چاکرتیم زیادتا
راستش برام مهم نیست که روی این نامه فکر میکنی یا نه ، همینقدر مهمه که میخوانی، یه دنیا ارزش داره.
از کجا شروع کنم، خوب آره، 15 مهر 1383، تحولی بزرگ در زندگی من، اولش عاشقش بودم، زندگی دور از خانواده، دور از شهر خودت، مبارزه با مشکلات جدید، بعدش جا زدم، در به در زدم برای انتقالی، خوب الان اسفند 84 است، یعنی تقریبا یه چیزی حدوده 1.5 سال تنهایی، نمیدانم چرا اینطوری شد، فکر میکردم میرم به سمت زندگی متعالی، به سمت سعادت، خودت همیشه همراهم بودی، ولی امروز که فکر میکنم میبینم تبدیل شدم به یه حیوون، یه حیوون که هیچ احساسی نداره، یه حیوونی که حتی برای تو که همیشه همراهش بودی میگه مهم نیست، حتی برای تو یه ذره هم جای ورود نگذاشتم، حتی دلم نمیخواهد پیش تو گریه کنم، آره بیا رو راست باشیم، غرورم اجازه نمیده، قرار غرورم پیش تو بره؟ تو که خودت اوستایی و از همه چیز با خبری.
رو راست باشیم: حالم از این حیوون  که الان نشسته داره این رو تایپ میکنه بهم می خوره، یه حیوون بدون روح، بدون احساس، رو راست باشیم، تنهایی با من این کار رو کرد یا خودم یا زندگی نمیدانم! فقط میدانم یه موجودی شدم که حتی دوست داشتن هم یادش رفته، یادش رفته که غیر از خودش پدر و مادر و دوستاش هستن، کسایی که نگرانش میشن، یه موجودی که تنها هم دم و همراهش یه توپ تنیس هست، یادم نمیره که اون شبی رو که آبی( توپم) رو گم کردم چقدر ناراحت بودم، نذر کردم که اگه پیدا شه چه ها که نمیکنم، آره این حیوون حتی نمی تواند به ابراز علاقه دوستاش واکنش بده، وقتی دوستی که میاد برنامش رو با من چک میکنه و میگه: خوب روزبه این ترم فقط شنبه ها با هم دانشگاهیم و خیلی بده که نمی توانیم زیاد با هم باشیم و من میگم مهم نیست، ناراحت شدن رو تو چهرش میبینم ولی حتی سعی نمیکنم که یه طوری دلش رو بدست آورم، یا همین دوست که شنبه آمد دم در کلاس 30 دقیقه منتظر من شد که فقط 15 دقیقه بریم با هم دیگه یه چایی بخوریم و من به راحتی هرچه تمامتر گفتم: ناراحت میشی من باهات نیام. یا قضیه انتقالیم که جور شد و تصمیم گرفتم نرم، مادرم کلی خواهش کرد، آره خواهش کرد و من با کمال پرویی گفتم زندگی خودمه، دلش رو شکوندم و اصلا برام مهم نبود، اصلا با خودم نگفتم که آره اون مادرت است تو در قبالش مسئولیتی داره، نه بیا رو راست باشیم، گویا تو این 1.5 سال این مسائل از تو ذهن من پاک شده، قرار نیست جایگزین هم باشه.
بیا رو راست باشیم، دوستی که امروز بعد از 1 ماه من رو دیده، آمده جلو چنان ماچ و بوسه کرد و ابراز علاقه و من با کمال بی میلی پاسخش رو دادم، دوستی که از مسائلی آگاه بود و من هیچ کدام از مسائل اون رونه، ناراحتی رو تو چهرش دیدم، بیا رو راست باشیم، دوستی که همواره اصرار داره هر وقت من رو دید بوسم کنه، دوستی که فکر میکنه من به خاطر اون انتقالی نگرفتم، در صورتی که من هیچ علاقه ای به او ندارم، حتی سعی ش رو هم نکردم، همین دوست که التماس میکنه بیا باهم بریم بیرون، هر دفعه یه بهانه، خوب بیا رو راست باشیم این دفعه آخر دیگه داشت گریه میکرد و من همچون بت وایساده بودم و نگاش میکردم.
چرا اینطوری شدم نمیدانم، ولی این رو خوب میدانم که فعلا همینطوری حال میکنم، تنهایی تنها، حتی بدون تو، ولی نه اگه تو نباشی که من نابودم.
خوب بیا رو راستر باشیم: آره من به این اعتقاد دارم که با مردن من هیچی عوض نمیشه، زندگی جریان خودش رو طی میکنه، آره اگه زندگیم مهم باشه برای خودم هست، دیگرانی وجود ندارند، چون چون..... ولش کن
شانس ها میان و میرن و من فقط نگاه میکنم، یه زندگی ماشینی به همراه آبی، عاری از هر گونه عاطفه ای.
حتی موندم این خط آخری بنویسم دوست دارم؟ امید دیدار، چاکرت، خودم
خارج از گود: این نامه من بود به خدا، زیاد در موردش فکر نکنید، نظر هم فعلا تعطیله، فقط بخوانید و فراموش کنید.همین، دوباره تکرار میکنم بخوانید و فراموشش کنید، لطفا...

دیوونه

تو یه دیوونه ی به تمام معنی هستی. نه اینجوری فایده نداره. باید از اول بنویسم وگرنه سر قلبم می مونه منم دچار می شم!

 

دیروز صبح نوشتتو خوندم. به تنهایی نگران کننده بود منهای یه جمله ی آخر که می رم پیش دوستم. فکر کردم خوب میره دیگه. خوبه باز یه ذره مایه ی آرامش خیاله! گفتم می رم دانشگاه بهت زنگ می زنم. هم دیر رسیدم هم فکر کردم یا خوابی یا بهتر شدی ممکنه سر کلاس باشی. یه smsزدم و رفتم سر کلاس. بعدا جواب اومد خوبم. گفتم خوب لابد خوبه. دور از همه تا ساعت هفت بال بال زدم که در چه حالیه. هر سه چار ساعت حالشو پرسیدم ولی دریغ از جواب درست و حسابی. روزم به اندازه ی کافی شلوغ و درهم برهم بود. تقریبا هم مطمئن بودم که وقتی گفته نمی رم دکتر نمی ره. خلاصه حدود هفت هشت زد که رفتم دکتر و خطر پرید اما بازم دریغ از جواب به درد بخور به سوال من که چی بود. یازده یه sms مسخره زد و من پرسیدم: سر حالی! چیه؟ دوازده تو خواب و بیداری خوندم برو آپ کردم می فهمی! صبح که شرح شاهکار ایشون رو خوندم به همه حق دادم که هر چی دلشون بخواد بهش بگن. حیف که اون وقت ناچار بودم زود DCکنم وگرنه کامنتی برات می ذاشتم که دیگه از این هنرنمایی ها نکنی!

 

دیوونه ای به خدا! میدونم که این جور حرفا رو تحویل نمی گیری فقط یادت باشه که این که از ده مرحله هفتا رو رد کردی مایه ی افتخار نیست. این need for speed  نیست. آخر ده مرحله هم بهت جایزه نمی دن.

 

پ ن: این هنوز داخل گود بود. باشه برای خارج از گود هم یه چیزی می نویسم.

 

بدن این همه بی جنبه...

خوب، خوب، همه چیز خوبه، منم خوبم
راستش غیر از باران و حامد کسی از این درد قلب من خبر نداشت، باران بنده خدا هی از 4 روز پیش میگفت برو دکتر خوب منم یه نمه لجبازم، فکر نمیکردم اینطوری ها باشه! حامد هم که هی میگفت عاشق شدی! دیشب هم نرفتم خانه دوستم( لجبازی با کی؟)، امروز تا ظهر هم همینطوری حالت تهوع و سردرد داشتم، بعد از ظهر حامد آمد اینجا، گفت: تو چرا این شکلی شدی؟ میگم چه شکلی؟ میگه صورتت و لبات سیاه سیاه شده. مجبورم کرد زنگ بزنم خانواده، هرچی گفتم نه گفت یا خودت زنگ میزنی یا من، گفت که از بابات که پزشکه یه مشورت بخواه، زنگ زدم به مامانی که چیزی نگفتم وقتی با بابام صحبت میکردم گفتم پدر جان این علامت ها نشانه چیه؟ گفت سکته قلبی! گفت حالا کی اینجوری شده؟ دوستم مجبورم کرد بگم، بابام هم مجبورم کرد پاشم برم دکتر قلب همان موقع، تلفن رو از من گرفته بود به حامد میگفت چی کار کنه! آخرش میگم پدر جان به مامانی چیزی نگی ها، میگه تلفن رو زدم رو آیفون اینجا نشسته داره گوش میکنه!
حامد آژانس گرفت، بعد از 30 دقیقه یه دکتر متخصص قلب پیدا کردیم، رو در مطب نوشته بود تا سال 85 مریض نمیگیریم، حالا نمیدانم این حامد رفته بود چی گفته بود من رو یه کله بردند پیش دکی، میگه چته؟ حامد کل ماجرا رو گفت، آمد زیر چشام رو نگاه کرد، بعدش فشاره خونم رو گرفت، بعدش گفت بخواب باید نوار قلب ازت بگیرم، آمد بالا کلم گفت چرا دیشب نرفتی بیمارستان، میگم مساله ای نبود، گفت اگه خطر رو 10 مرحله فرض کنیم تو 7 تاش رو رد کردی، خیلی شانس آوردی که الان جلوی من نشستی، یه چیزه با مزه گفت که کلی حال کردم، گفت اگه اون لیوان رو پرت نمی کردی الان 100% اینجا نبودی، اون باعث شده کلی از عصبانیتت کم شه، گفتم علت چی بوده؟ من 21 سالمه جوانم هنوز، گفت علت خواصی نداره، به سن هم ربطی نداره، گفت ببینم خوابگاهی، گفتم نه تنهایی زندگی میکنم، گفت زیاد فکر میکنی؟ گفتم اگه زیاد فکر میکردم که اینجا قبول نمیشدم! گفت بیشترین علتش ممکنه استرس فوق العاده بالا باشه، هرچی به پیرو پیغمبر قسم که آخه من استرس چی رو داشته باشم قبول نکرد، گفت شایدم خیلی فشاز ذهنی به خودت آوردی، آخرش هم گفت جوان برو خدا رو شکر کن که هنوز بین ما ای، آخرشم گفت 1 هفته ای برو پیشش دوستات، اگه مشکلی پیش آمد برو فلان بیمارستان، بگو از طرف من آمدی تا من رو خبر کنند، یک روز در میان هم بیا ببینمت، منم کلی گوش کردم آمدم خانه خودم، ولی خوب کلید اضافه خانه رو دادم به حامد محض احتیاط.
الان بهترم هستم، ولی درد قفسه سینه ام هنوز خوب نشده، حالت تهوع هی میاد میره، سینوسی رفتار میکنه!
خانواده که آنقدر زنگ زدن به موبایلم، موبایلم سوخت، خیلی مختصر مفید و با کلی سانسور گفتم چی شده، این دکی هم یه خروار قرص داده، اون قرمز زیر زبونی ها خیلی باحاله، شبی داداشی زنگ زد، 5 دقیقه اول خیلی مهربان بود، نمیدانم چی شد هی تن صداش میرفت بالا تا به داد رسید، میگفت این بود قولی که گفتی اصلا بابا مامان رو اذیت نمیکنم؟ راست میگفت. میگفت مامانی حالش خیلی بد شده بود، فشارش افتاده بود پایین و بابام یه آمپول زده بهش تا سرپا شه، میگفت الان مثل برج زهر مار نشسته رو مبل زل زده به دیوار روبرو، کسی هم جرات نمیکنه نزدیکش بشه.
این طور که داداشی گفت من که می خواستم 20 برگردم تهران موکول میکنم به 11 فروردین، الان خیلی از دستم شاکی هست، ولی کلی حال کردم از 10 مرحله 7 تاش رو گذرانده بودم، خوب 10 تاش رو میگذراندیم شاید به جایزه ای میدادند، خوب برم تهران مطمئن هستم بابام منو میبره و هی آزمایش میگیره و از کل ماجرا سر در میاره، نمیدانم باور میکنید یا نه زیاد هم مهم نیست، ولی خطری از کنار گوشم گذشت، من چرا اینقدر بیخیالم؟
فعلا امشب کلی مهربان شدم، دارم آفتاب بالانس میزنم!
خارج از گود: باران تو هم بنویس دیگه!