.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

یادم رفت...


1) یک تصمیم گرفتم، نه از روی احساس، از روی عقلم. دوهفته ای داشتم روش فکر می کردم تا به این نتیجه رسیدم باید انجامش بدم. از امروز، همین امروز تمام دوستان( آدم های دوروبرم شاید لفظ بهتری باشه) در دانشگاه رو گذاشتم کنار. شاید من برای اونها دوستی خوبی بودم( بودم؟) ولی آنها نبودند پس نیازی ندارم که باهاشان باشم، کنارشان نمی گذارم بلکه مثل یک سری آدم معمولی میشن، دیگه از دستشان خسته شدم.
دیگه به حرف کسانی گوش میدهم که برای من مهم هستند، دیگه فقط جواب تلفن اشخاصی رو میدهم که برای من مهم هستند.
2) یک اتفاق خوب در شرف وقوع هست، یعنی امیدوارم خوب باشه، خبرش رو 10 دقیقه پیش دادند، بنابراین کامل یادم رفت که چی می خواستم بنویسم...

دعای من ۴

( اینا رو برای یه دوست نوشتم. نوشتم چون قول دادم که براش دعا کنم. اگه خوندینُ اگه به دلتون نشستُ براش دعا کنین. به دعای همه احتیاج داره.)

خدای من پاک و بی گناه نیستم. گناهکاری هستم در خیل گناهکارانت. آیا وقوف من بر گناهم تفاوتی ایجاد می کند؟ گمان نمی کنم.

خدای من، ای مهربان ترین مهربانان، ای بخشاینده ترین بخشایندگان، ای نزدیک ترین، می دانیم همه ی ما که در کنارمان هستی. هر لحظه هر روز. می دانیم که می بینی می شنوی احساس می کنی آنچه که انجام می دهیم می گوییم یا فکر می کنیم. تو تنهاترین همراهی کننده ای هستی که هرگز تنها نمی گذاری . تنها رفیقی هستی که نیازی نیست برایت بازگو کنیم. به زبان نیاورده و نگفته و ننوشته می دانی. ترس هایمان را، شادی هایمان را، نفرت هایمان را، دوستی هایمان را.

خدای من می دانی که گنهکارم. و می دانم که دعای بنده ات را می پذیری. هرچند که غرق در گناه باشد. خدای من بخشایش تو شامل همه ی ماست و طلب بخشایش آخرین درخواست من. آنچه اکنون در طلب آن هستم حمایتت است. نه بدان جهت که از حمایت تو نا امید باشم. هستی، همواره در کنار ما و حامی ما. خدای من لطف و رحمت و حمایتت را نثار ما می کنی در آن زمان که نیازش داریم. همه ی ما می دانیم. و نیز می دانیم که رحمتت متنوع است  به اشکال گوناگون. گاهی رحمت تو همراه با چیزی است که آن را سختی می دانیم. امتحان می نامیم اما رحمت است. لطف است. همچون پدری که زمین خوردن کودکش را نظاره می کند اما برای حمایت، دستش را نمی گیرد. او را رها می کند تا خود برخیزد و مبارزه را بیاموزد. تو نیز گهگاه ما را در امتحانی که برایمان فراهم کرده ای رها می سازی تا خود از پس مشکلات برآییم.

خدای من هر یک از ما توانی داریم و تو داناتر از هر کس به ظرفیت ما. تو می دانی که ما تا کجا قدرت داریم. اما خدای من دل کوچک ما را که خود عطا کرده ای به آرامی بیاموزان. طاقت را به تدریج به ما یاد بده. استقامت ساخته ی ظریف تو بیش از آن است که ما می پنداریم اما ما را در هراس شکستن و فرو ریختن تنها مگذار.

خدای من می دانی که چه می خواهم. می دانی که چه می پندارم. پس یاریم کن. یاریش کن. یاریمان کن. یاریم کن همراهی اش کنم. در درد و سختی در کنارش باشم و رنج را اگرچه امتحان توست و بس مقدس، برایش آسان کنم. یاریش کن که بپذیرد و در عین این پذیرفتن از رحمتت و قدرتت و حکمتت نا امید نباشد. خدای من یاریمان کن که رحمتت را در یابیم. ای مهربان ترین مهربانان.

 

لجبازی...


جمعه شب، خانه خودم، پشت تلفن: ببین شیرین جان من به خاطر خودم هم با خانواده رودر رو نمیشم چه برسه تو.
ترو خدا، فقط همین یک دفعه، جان هرکی دوست داری. عزیز من اصرار نکن، نه. جان من، مرگ من، روزبه من تو عمرم به کسی این همه اصرار و التماس نکردم، جون من. فردا جوابش رو میدهم.
شنبه صبح پشت اینترنت، پسر عمو چه کنم؟ براش ردیفش کن. برو بابا، من این وسط قربانی شم؟ بیرون گودی میگی لنگش کن؟ یا تو باید قربانی شی یا شیرین.
ساعت 12 ظهر: شیرین، باشه، هرچی تو بگی.
ساعت 2.30 سر کلاس، ردیف آخر کنار امید: چی شده، باز ناراحتی؟ این دوتا دیوانه ام کردن، اصلا فکر نمی کنند من تنها بچه شان هستم، مادرم میگه برو با بابات زندگی کن باباهه هم میگه نه. بابا شوخی میکنه، جدی که نمیگه، مادره. آخه تا چقدر، منم غرورم دیگه بهم اجازه نمیده، میخواهم همین جا بمونم. چرند نگو.
ساعت 3.25 شنبه، بعد از به اصطلاح نهار، با بچه ها. دارم موبایلم رو در میارم که به یکی زنگ بزنم، نمیدانم یا اون گیج میزنه یا من، هنوز قفلش رو باز نکردم که زنگ میخوره.
میدانی داشتم به چی فکر می کردم؟ به چی؟ که بری بمیری. آهان.
ساعت 4.15 دقیقه، در ورودی کلاس، استاد وارد شده. ببین 45 دقیقه مخم رو خوردی حالا 3 ثانیه گوش کن باید برم سر کلاس: من خیلی لجباز تر از تو هستم.
ساعت 5.30 سر کلاس. میام بیرون که یک آبی بخورم. سریع زنگ میزنم به یکی. میتوانم کمکت کنم؟ نه، فکر نمیکنم.
ساعت 6.15 سر کلاس. شما دیگه جزوه نمینویسی؟ نه استاد، مخ ما دیسکانکت شده، خودمان هم الان هایبرنت هستیم.
ساعت 10 شب تو اتوبوس. سرم درد میکنه، میخواهم بر بمیرم. چرا داری این کارها رو میکنی؟ لجبازی.
دستور انجام یک سری از کارها، همگی قبلا انجام شده، نتیجه گیری: تو یک دیوانه ای.
ساعت 2.5 بامداد یک شنبه. همه خوابند، خرخر رضا داره میاد، راننده عوض میشه، پسر جوانه میشینه، اونیکی میره پایین بخوابه.
ساعت 3 بامداد یک شنبه. قربون میشه کنار شما بشینم؟ خوابتان نبرده؟ نه! خواهش میکنم، فقط کمربندتان رو ببندید. تقریبا 28 سالشه. میگم: من اصلا تو اتوبوس و قطار خوابم نمیبره. میگه سیگار؟ میگم: فدات، نه!
چرا الان تو نشستی، اول میشستی که راحتر بودی؟ من عاشق تنهاییم، دوست دارم وقتی همه خوابند برونم و از کویر و سکوتش لذت ببرم. اگه ناراحتتان میکنم برم سر جام؟ نه داداش بشین یک گپی بزنیم.
منم عاشق تنهایی هستم، تنهام زندگی میکنم، 2 بار تو این جاده شب نشستم، ولی یکی همراهم بوده که خوب اونم رفته بود عقب خوابیده بود. میدانی، آدم احساس مسئولیت میکنه، هم لذت روندن هم مسئول بودن، حالا ما یک نفر مادرمان بود شما که 35 نفر رو باید بپایین. من واقعا از این شغلم لذت میبرم.
ساعت 5 صبح، حرم. دیگه حفظ حفظ شدم، شبا همش به می خونه میرم من... قربون کاست دیگه ای نداری؟
ساعت 5.30 آرژانتین. آقا دمت گرم، مسافرت لذت بخشی بود. منم از هم نشینی با شما لذت بردم.
خارج گود: هی یکی... خیلی ازت ممنونم، ممنون که به حرفام گوش دادی، ممنون که راهنماییم کردی، ممنون که گفتی ارزش خودت رو حفظ کن و ممنون برای همه چیز.
یادته گفتم بعدش پشیمان میشم؟ این دفعه خیلی خوشحالم که بهت گفتم، اصلا پشیمان نیستم.
ممنونم...

بازگشت...

روزبه زنگ زده من نبودم .بهش زنگ زدم هنوز بوق نخورده بود که گوشی رو برداشت:
ـ روزبه: بیا تو یاهو .
سه سوت رفتم مسنجر رو باز کردم .
ـ روزبه: دعوتنامه رو دیدی؟ 
ـ عجب! دعوتنامه!....
بله دعوتنامه  همین وب بلاگ دوست داشتنی بود که من بعد از ۱ سال به طور رسمی برگشتم .آخرین بار ۵خرداد ۱۳۸۴ساعت ۸:۳۰ عصر بود که من مطلب نوشتم .
خوشحالم خیلی....

درس خوندن!

بیشتر از یه هفته است که دنبال یه موضوع قابل نوشتن می گردم که بنویسم. آبرو و حیثیتم رفت بس که تنبل بازی در آوردم و ننوشتم و روزبه تند و تند آپدیت کرد. ولی خوب به قانون این که هر وقت می خوای کاری کنی هیچ جوری جور نمی شه و تا دست برداشتی خودش پیش میاد دریغ از سه خط نوشته ی قابل آپدیت کردن که من نوشته باشم.

یه جورایی سرم شلوغه. تو بهمن و اسفند زیاد کاری نکردم و حالا ناچارم بدو بدو کارامو تحویل بدم و این وسط برای امتحانای نیم ترم هم بخونم. خودم زیاد از این شلوغی بدم نمیاد چون سرم رو گرم می کنه و نمی زاره به شغل شریف خیال بافی بپردازم ولی به نظر می رسه اطرافیان اصلا از این حال من خوششون نمی یاد. جماعت به دو گروه اکثریت و اقلیت تقسیم شدن. اقلیت معتقده که هر چی بخونم کمه و من هنوز دارم خیلی خیلی کم می خونم. اکثریت معتقده که دیگه شورشو درآوردم بس که می خونم. از اطراف و اکناف عکس العمل های بامزه می رسه. یکی که ورد زبونش بچه مثبت بودن منه و هراز چند گاهی سراغ اون کتاب گندهه رو می گیره که من اول ترم دستم بود. بنده ی خدا نمی دونه که بعد از اون ده صفحه ی اول دیگه حتی نرسیدم یه بر به کتابه بزنم. مونده برای شب امتحان. اون یکی هرازچندگاهی یه غر می زنه: چرا خوابی؟ پاشو تو باید بیست و چار ساعته در حال درس خوندن باشی، نه ولی واقعا تو خیلی درس می خونی و.... بقیه هم که من یه آتو دادم دستشون و یه دفه در شرایط بسیار احساسی که قرار نبوده درس بخونم هی غر زدم و گفتم پنجاه صفحه از متن امتحان فردام مونده. تا دهنم رو باز می کنم که آی من هفته ی دیگه امتحان دارم چارشنبه نمی تونم بیام می گن اه ه ه ه ه کشتی ما رو با این امتحانات. باز پنجاه صفحه اش مونده؟ خوشبختانه از اونجایی که در چارده سال گذشته دائما اینجور مزخرفات رو شنیدم دیگه خیلی به حالم فرقی نمی کنه. زیاد تاثیر نداره که بگم مثلا حالم گرفته می شه نمی تونم بخونم یا راست می گن حالا یه مدتی مثل آدم(از نظر اونا!) بخونم. عین خیالم نیست. اونا غر می زنن و من کار خودم رو می کنم. تنها کاری که کردم اینه که چند روز پیش در اوج عصبانیت به یکی اولتیماتوم دادم که حق نداری بگی درس بخون یا نخون یا کی می خونی و از اونجایی که ترک عادت موجب مرضه فکر می کنین جمله ی بعدیش چی بود؟ حالا فردا می ری کتابخونه درس بخونی؟

 

 

 

(درصد چرت و پرت نوشته ام بالاست. جدی نگیرین!)