این ادامه ی همون قبلیه و در یه روز نوشتمشون.
خدای من، خدای خوب و مهربان، روح ظریفی را که به من به رسم امانت دادی به تو میسپارم چرا که تنها در سایهی حمایت توست که می توانم از آسیب دیدن محافظتش کنم. خدای من، امانتت را نگاه کن. بگذار اعتراف کنم که غرور و سرگشی من چنین زشت و ترک خوردهاش کرده. بگذار اعتراف کنم بی توجهی من باعث این سیاهیها شده. حتی حمایت تو را زیر پا گذاشتم و اکنون نگاه به عقب مرا به این بازویی وا میدارد گرچه که تو عالم به تمام آنچه که بر من و امانتت گذشته هستی. این بازگویی تنها برای آن است که چیزی از تو پنهان نکرده باشم ای داناترین دانایان.
اینو سر یه کلاس نوشتم:( دانشجوی مملکت رو باش سر کلاس دعا می نویسه. بازم خوبه که دعا می نویسم!)
خدای من خدای خوب و مهربان، گناهانم را به تو می سپارم چنان که خود را به تو سپردهام تا بخشندگی و لطف تو را شامل شوم. گناهانم را به تو می سپارم، گرچه با رویی پوشانده و سری فروافکنده چرا که اندک و خرد نیستند. بزرگ گناهانی بسیارند چنان که تنها امید به لطف و رحمت تو مرا به پیش می راند. خدای من گناهانم را ببخشا بد کاریهایم را بپوشان نادرستی هایم را ندیده بگیر چرا که تنها بخشندهی مهربان تو هستی. حتی اگر تو را قاهر و جبار بنامند همهی ما خیل گناهکاران به درگاه رحمتت پناه میآوریم چرا که به رحیم بودنت اعتقاد راسخ داریم.
از بهر روز عید،سلطان محمود خلعت هر کس را تعیین می کرد.چون به تلخک رسید فرمود که پالانی بیاورید و بدو بدهید چنان کردند.چون مردم خلعت پوشیدند.تلخک آن پالان را دوش گرفت و به مجلس سلاطان آمد.
گفت:ای بزرگان،عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه ی خاص از تن خود برکند و بر من پوشانید!
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را.
گفتند: چرا؟
گفت:از بهر آن که من به سخن دروغ ایشان خرسند بودم،ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند!
درویشی گیوه در پا نماز می گذارد،دزدی طمع در گیوه او بست.
گفت: با گیوه نماز نباشد.
درویش دریافت.گفت:اگر نماز نباشد گیوه باشد.
از کلیات عبید زاکانی
سلام من باران هستم. شاید بعضی ها وبلاگ من رو دیده باشن. به هر حال من و روزبه تصمیم گرفتیم در یک اقدام شیطنت آمیز دو نفری اینجا بنویسیم. بیشتر برای اینکه ببینیم این سیستم گروهی بلاگ اسکای چه طوری کار می کنه. من قول دادم که بیشتر از سه خط بنویسم. پس اینجوری شروع می کنم:
اولین باری که من اسم وبلاگ رو شنیدم تابستون هشتاد و یک بود. شیش ماهی طول کشید که برای اولین بار یه وبلاگ دیدم. اولین وبلاگ روزبه. فکر می کنم الان فعال نباشه. اولین کامنتی که براش گذاشتم یه فاجعه ی به تمام معنی بود. اصلانمی دونستم که این کامنت رو همه می بینن. بعدش هم مدام غلط دیکته ای می گرفتم. بالاخره باید یه جوری مردم آزاری می کردم.
اواخر خرداد هشتاد و دو اولین وبلاگم رو درست کردم که بنا به دلایلی مثل لو رفتنش جلوی کسی که نمی خواستم یادداشت هام رو بخونه بعد از مدت کوتاهی دیگه ننوشتم.
روزبه از بلاگ اسکای تعریف می کرد ولی اون وقت بلاگ اسکای عضو جدید نمی گرفت. مدت ها طول کشید تا من دوباره دست به کار شدم و این وبلاگم رو ساختم و باز هم مدتها طول کشید تا زحمت کشیدم و رنگ قالبم رو عوض کردم. اما خیلی کم و با احتیاط توش می نوشتم. نمی دونم یه جورایی دلم نمی خواست کسی بدونه من کیم.
بعد دوباره اسباب کشی کردم. به جایی که خونه ی ییلاقیه منه و هنوز هم خوشبختانه وقتی حالم خیلی بد می شه می رم سراغش. آب و هواش خوبه همسایه هم ندارم. کسی هم نمی یاد اونجا مهمونی.
وقتی خواستم برای آخرین بار یه یادداشت بذارم و وبلاگم رو تعطیل کنم اتفاقی افتاد که دوباره منو درگیر وبلاگ بازی کرد و من خوشبختانه یا بدبختانه درش رو تخته نکردم.
تو این دو سه سال خیلی چیزها یاد گرفتم و یادداشت های خیلی ها رو خوندم گرچه که زیاد جایی کامنت نذاشتم و دوستان وبلاگی من تعدادشون از انگشتای دست هم کمتره. این وبلاگ نویسی ها و وبلاگ گردی ها حداقل تاثیرشون برای من این بود که سال کنکور رو راحت گذروندم ( عجب توصیه ای! نرید این کار رو بکنید بذارین گردن من، از من دیوونه تر تو دنیا پیدا نمی شه) . به هر حال ، الان، امروز احساس می کنم باید بیشتر بنویسم. و روزبه داره منو از این تلگرافی نوشتن در میاره. شاید یه دلیل اینکه قبول کردم اینجا بنویسم این بود که می دونم مجبورم می کنه حسابی بنویسم.
باشه، خوب، قول می دم هیچ پست کمتر از ده خطی ننویسم!
باران