.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

آبروریزی

خسته و کوفته بودم. سه چارم مساحت دانشگاه رو در حال حرص خوردن گز کرده بودم. یه خروار کتاب کولم بود و داشتم هلاک می شدم. وقتی رسیدم به شادی زبونم در اختیار مغزم نبود و نمی فهمیدم که دارم چی  بهش می گم. خیالم راحت بود که می فهمه در چه حالیم و زیاد ناراحت نمی شه. این وسط یه آدم آشنا که عادت داره از حرفای من موقع خستگی بل بگیره، سر رسید. یه چیزی تو مغزم گفت مراقب زبونت باش ولی واقعا در اختیار خودم نبود.

 

فکر می کنید چی گفتم؟ خودم هنوز باورم نمی شه که جلوی این آدم این حرف رو زدم!

 

به شادی گفتم بیا بریم پایین. گفت که چی بشه؟ گفتم مگه تو نمی خواستی بری بوفه؟ پس چرا وایسادی داری عین بز منو نگاه می کنی؟

 

باور کنین که ما انقدر بچه های مودبی نیستیم که بز بین ماها خیلی دور از ادب باشه. ولی پق خنده ی اون آشنا باعث شد بفهمم که چه افتضاحی به بار آوردم! شادی که عین خیالش نبود. واسه ی اون آشنا خوب شد که یه دستاویزی برای مدتها ما رو اذیت کردن پیدا کرد.

روز خوب...

دلایل زیادی وجود داره که من از خودم خوشم بیاد، اوه آنقدر زیاد است که اگه بخواهم بگم سرور بلاگ اسکای میاد پایین!
یه ویژگی که دارم و خودم کلی باهاش حال میکنم اینکه نمی گذارم حالت افسردگی زیاد درونم بماند، از پنجشنبه که حال روحیم ریخت به هم به خودم گفتم هی روزبه، تا ساعت دوازده روز جمعه وقت داری حالت خوب شه، دلایلش هم اصلا مهم نیست فقط تا 12 وقت داری، به یکی هم گفتم. تو این جور مواقع معمولا زیاد میرم توخودم ولی آنقدر راه و روش بلدم که توانستم تا ساعت 11 روز جمعه به این حالت مزخرفم کنار بیام و آفتاب بالانس بزنم. اینیم دیگه!
امروز روز فوق العاده ای بود، بد شروع شد ولی خوب داره تمام میشه( امیدوارم )، اول اینکه دیشب مامانی آمد و کلی شارژ روحیم کرد به طوریکه این سرماخوردگی کاملا بعد از یک هفته خوب شد.
از صبح که رفتم تو اون خراب شده، اونم تو اون گرما وحشتناک، بگذریم، وسط یکی از کلاس ها به یکی مسیج زدم و حال و احوال رو پرسیدم که گفت سر کلاس نیست، بین دو تا کلاسم 5 دقیقه وقت داشتم و ترجیح دادم به جای اینکه یک خروار مسیج بزنم دو دقیقه حرف بزنم بنابراین بهش زنگ زدم، نظرم رو گفتم اونم گفت و خوب گویا حرف اون منطقی بود، سر کلاس که بودم مهسا زنگ زد که گفتم سر کلاسم!
این دفعه واقعا سر کلاس بودم و اصلا نپیچوندمش، خوب بابا سر کلاس بودم، باهام قهر کرده، درست میشه، مرور زمان نیازه.
دختر عموم شیرین بهم زنگ زد، دانشگاه بودم، این شیرین هم به من و پسر عمو بزرگ رفته، خیلی جالبه، من اعترافاتم رو به پسرعمو بزرگ میگم و شیرین به من.
میگه روزبه خودم رو زدم به سرما خوردگی آن وقت به مامانم گفتم من رو ببرین بیرون حالم خوب شه، میگم حالا کجا میری؟ میگه معلومه، میلاد نور. من موندم این بچه چیکار میکنه!
وای، فرض کن یک روز ما سه تا بخواهیم ماجراهای همدیگر رو به هم بگیم، منفجر میشیم.
شایان بعد از اون شوک وحشتناک روحی کلی بهم ریخته، خوب از دست دادن یک عزیز خیلی سخته ولی امروز شایان ماجرایی داشت با خورزوخان، کلی از دستش خندیدیم.
خلاصه آقا جریانی داشتیم امروز ما، از ساعت 5 نهار خوردن تا پیچوندن نصف کلاس و آژانس گرفتن.
راستی دیونه، امروز نوید رو دیدم، در حد 20 ثانیه باهم حرف زدیم، تلفن همدیگر رو دادیم، گفت رهی معیری تماس گرفته قرار شده تهران هماهنگ کنیم همدیگر رو ببینیم، تو به دودکش بگو، البته بگذار راست و ریس شه بعد، ولی دیوانه فکر کن بعد از سه سال همه دوباره همدیگر رو میبینیم، خدا کنه جور شه.
وای اینم بگم که خندس، تو بوفه نشسته بودیم منتظر بچه ها، داشتم یک داستان رو برای امید و حامد تعریف میکردم و با هیجان چنان دستام رو بالا پایین میکردم، که یک دفعه دیدم یک چیزی از دستم در رفت، نگاه کردم دیدم موبایلم در هوا در حال مانور هست، بگذریم که 1000 تیکه شد، خدا بچه ها رو خیر بده که کمک کردند تیکه هاش رو جمع کنیم.
خوبه هنوز کار میکنه، یعنی امیدوارم کار کنه!

لعنت...

دو تا نیمکت روبروی هم جلوی فنی، ساعت 3.5، از ساعت 11 تو اون خراب شده بودم. سه نفری رفتیم نشستیم، من رو یکی و امید و رضا روبروی من، پام رو انداختم روی نیمکت آنها، گشنگی داشتم میمردم ولی ترجیح دادم به کارام برسم.
از تو کیفم یک خروار کاغذ آوردم بیرون، چکنویسم رو هم در آوردم. شروع کردم حل کردن.
رضا میگه: روزبه نظرت در مورد آرزو چیه؟ میگم خوبه، میگه نه جدی گفتم، میگم رضا بیخیال شو، الان اصلا حال و حوصله ندارم، امید میگه: خوب روزبه راست میگه دیگه یک دفعه جوابش رو بده، میگم 1000 بار گفتم تو میخواهی باهاش ازدواج کنی نه من، به من مربوط نیست، میگه خوب من دوست تو هستم نظرت رو بگو. میگم رضا دست بردار از سرم، بگذار این لعنتی ها رو حل کنم، امید هی داره تیکه میندازه، رضا دوباره شروع میکنه: به نظر من دختر خوبیه، ولی خوب...
میگم رضا یک لطفی در حقم میکنی، میگه آره، میگم لطف کن خفه شو، فقط خفه شو همین، شروع میکنه مسخره بازی، محل نمی گذارم، یک دفعه برگ ای را که رو پام بود رو کش میره، عصبانی میشم، دسته برگه ها رو بر میدارم پرت میکنم تو صورتش، میگم: عوضی بیشعور، به جایی که بیایی این 58 تا سوال لعنتی رو حل کنی هی دلقک بازی در میاری، منه بدبخت چه گناهی کردم که با شما دو تا یار شدم، همه با همدیگر کمک میکنند این لعنتی ها تموم شه اون وقت من تنهایی باید این لعنتی ها رو حل کنم، هر وقت بهتان میگم به اون نخودها یک کمی فشار بیارید میگید ما مخمان نمیکشه، می دانم که مغز تو اون کلتان نیست ولی می توانید یک کمی فکر کنید که حداقل یک ایده بدهید، سر کلاس هم که نه جزوه مینویسید نه گوش میدید، به درک ولی دیگه هی کرم نریزید، حداقل بگذارید من گوش کنم.
رضا خشکش زده بود، شانس آوردم دانشگاه خلوت بود و کسی ندید وگرنه بدجوری آبروم میرفت، امید پامیشه برگه ها رو جمع میکنه، از دستش میکشم، میچپانم تو کیفم، لعنت میفرستم به خودم که چنین دوستان تنبلی دارم، میرم سمت کلاسم، رضا داره میاد دنبالم که امید میگه ولش کن، امروز زیاد حال و حوصله نداره.
هنوز تمرینام مانده...

بدبختی...

دیگه موندم چه کنم؟ من چه مرگم شده، کسی می تواند بهم کمک کنه؟
چرا دیگه از تنهاییم لذت نمی برم؟ چرا؟
شاید به خاطر تمام اتفاقاتی باشه که تو این 2 ماه افتاده، خیلی کم تنها بودم، یا تهران پیش خانواده و یا پیش دوستان و فامیل، الان دارم تازه طعم تنهایی رو حس میکنم و اصلا لذتی نمی برم. خیلی سختی کشیدم تا توانستم از تنهاییم لذت ببرم و خوب تقریبا هیچ شخصی نتوانست این لذت رو به من بده، وای، نه، یعنی باید دوباره تمام اون مراحل رو بگذرانم؟
دوستی میگفت تو تنها هستی ولی نیاز نداری که کسی تنهاییت رو پر کنه!
الان هم آنقدر دور و برم آدم هست که تنهایی رو اصلا حس نکنم ولی هیچ کدام اون حس قشنگ رو بهم نمی دهند، نمیدانم شاید من خل شدم.
اخلاقم بد شده، خیلی بد.
امید، حامد و مهسا هیچکدام نتوانستد بهم کمک کنند.
آخه می دانید بدبختی چیه؟ اینکه تا دوباره بخواهم به اون حس برسم باید بارو بندیلم رو جمع کنم و برگردم تهران.
زندگیم به حالت روز مره گی در آمده، درس، کار خانه  و کار، دوباره از نو.
یادش بخیر به یکی گفته بودم خشبختی در همین لحظات هست و نه در آینده پس این لحظات رو از دست نده، اون موقع کاملا به این موضوع اعتقاد داشتم چون از ثانیه ثانیه زندگیم با همه دعواهاش و بدبختی هاش لذت می بردم ولی الان...
مهسا امروز تو دانشگاه بهم زنگ زده، خوشحال بود، دلم نمی خواست حس منفی خودم رو به اون هم بدهم، 40 دقیقه ای داشت فک میزد، هی میگفت تو هم یک چیزی بگو و من همش می گفتم بگو گوش می دهم، میدانستم اگه چیزی بگم یه دلخوری پیش میاد، 15 دقیقه آخر با اینکه داشتیم می خندیدیم دعوایمان شد، یعنی همه حرف های خودمان رو با خنده میگفتیم و بیشتر من، چون اصلا حال و حوصله اش را نداشتم و هی میگفتم قطع کن و نمیکرد، هرچی متلک می توانستم نثارش کردم و خانم تازه فهمید امروز از اون روزهای مزخرف من هست که نباید کاری با کارم داشته باشه.
هی...چرا بعضی موقع ها به حریم دوستی هم احترام نمی گذاریم؟
هی خدا با تو هستم، کمک میکنی؟ نه! چرا؟
شاید این هم تجربه ای دیگر در این ضمینه باشه، آره شاید همین باشه، آره، حتما همینه، دوباره باید تلاشم رو بکنم.
داخل گود: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
خارج گود: هی... آدما، یا نظر میدید همین جا بدهید یا ندید، دوست دارم نظراتتان رو هم داشته باشم، پس خواهشا نظرات خودتان رو در آفلاین ندین، ممنون.
پ ن: خیلی احمقانه است، همه دوست دارند تنهاییشان رو پر کنند و من دوست دارم تنها باشم...


ای آدما، به خدا من اونی نیستم که شماها فکر میکنید، بابا منم یکی هستم مثل خود شما، اینه خوده خود شما، اصلا چیز بالاتری ندارم، من خودم دارم تو اون قهقراها طی میکنم، آخه من کیم که دعا کنم، هان؟
هیچ وقت نمی خواستم از کسی کمک بگیرم، همیشه مشکلاتم رو ریختم تو خودم و خودم حلش کردم شاید به خاطر این غرور لعنتی باشه ولی همیشه همین طوری بودم.
امشب از اون شبها است که از خودم شدیدا متنفرم!

ترشحات یک ذهن سالم...

خیلی جالبه ها، امروز داشتم به خودم میگفتم چی شده هیچ موضوعی تو ذهنم نمی یاد که بنویسم، با این سرما خوردگی هم که دیگه مزید بر علت شده، که آمد.
راستش شاید گفتن این حرف ها زیاد درست نباشه ولی از آنجایی که حقیقت همیشه تلخ است باید گفت.
داشتم امروز فکر می کردم که چرا این همه آدم مزخرف با نام دوست دور و بر من هستن؟ شاید مشکل از من است؟ بعدش به خودم گفتم نه بابا تو چه مشکلی داری، بقیه با خودشان مشکل دارند( چه مغرور! )
ولی خوب اینه دیگه!
یه طورهایی تمام دختر و پسرهایی که دور و برم هستن( به عنوان دوست نه فامیل ) همگی دارند نقش بازی می کنند، چون خودم بازیگر خوبی هستم قشنگ می فهمم دارند دروغ میگند، از اینها که میگن مثل روز روشن هست، البته شاید من اشتباه کنم ولی خوب یک حس درونی میگه رو هیچکدامشان حساب نکنم، و جالبی اینکه همشان فکر میکنم من دوست خوبی برای آنها هستم، ولی خوب یک روزی همه این ها رو ترک میکنم. باید این کار رو بکنم.
از آنجایی که اکثر قوانین استثنایی هم دارند در مورد دوستان من هم همینطوره، یکی دو نفر هستن که هی میشه روی آنها به عنوان یک دوست حساب کرد.
یکی از اینها یکی هست که فکر میکنم دوست خوبیه( الان ) به نظرم میاد ظاهر و درونش یکی هست، با اینکه ما خیلی کم با هم هستیم و معمولا هم داریم با هم دعوا میکنیم ولی تا حالا دروغ تو حرف هاش ندیدم، البته شاید اشتباه کنم ها، این رو گذر زمان مشخص میکنه، ولی کلا یکی، یکی از آنها انسان هایی است که اهل دروغ و ریا نیست، به قول خودش همینه که هست، خیلی خوبه ها!
برای همین همیشه سعی میکنم درست حسابی بهش کمک کنم و مثل بقیه بچه ها نپیچونمش، چون ارزشش رو داره!
البته یکی دو نفر دیگه هم هستند ولی معمولا موقع هایی که باید باشند نیستند!
بقیه افراد یک جای کارشان میلنگه( اینطوری نیست؟ ) شایدم این طوری نباشه ها ولی من اینطوری فکر میکنم، حتی مهسا، ( بچه حلال زادست، داره از ساعت پنج زنگ میزنه به موبایلم منم جواب نمیدم، حوصله 3 ساعت فک زدنش اونم تماما چرت و پرت رو ندارم)
خیلی جالبه، دوست داشتم اینها رو به همشان بگم ولی اگه بگم دیگه از هیجان میفته پس بماند به موقع اش.
این پسر ساده که همیشه ساکت هست و معمولا شنونده است و همه فکر میکنند چه شخصیت جالب و خونسردی داره و کلا ارزش اجتماعی اش آنقدر بالاست که هیچ وقت دعوا نمیکنه و هزارتا مزخرفات دیگه، در صورت لزوم که باید موقع اش برسه، چنان پست فطرت میشه که دومی نداره، چون باید بشه.
من از این آدم هایی هستم که همیشه دوست دارم ضربه رو در آخرین لحظه و به طور وحشیانه ای وارد کنم.
این شامل همه این آدم های مزخرف میشه، از مهسا گرفته که فکر میکنه من یک عروسکم تو دست اون ولی نمیدانه کاملا برعکسه تا دوستان پسرم که فکر میکنند من همان ساکت همیشگی هستم.
همه چیز باید به موقع اش اجرا بشه...
داخل گود: این سرما خوردگی داره دیوانه ام میکنه!
خارج گود: بخشش آن نیست که چیزی به من بدهی که من از تو بیشتر به آن نیاز دارم، بلکه آن است که چیزی را به من ببخشی که خودت بیشتر از من به آن احتیاج داری.(جبران خلیل جبران)
قبول دارین دیگه؟