-
یادم رفت...
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1385 22:13
1) یک تصمیم گرفتم، نه از روی احساس، از روی عقلم. دوهفته ای داشتم روش فکر می کردم تا به این نتیجه رسیدم باید انجامش بدم. از امروز، همین امروز تمام دوستان( آدم های دوروبرم شاید لفظ بهتری باشه) در دانشگاه رو گذاشتم کنار. شاید من برای اونها دوستی خوبی بودم( بودم؟) ولی آنها نبودند پس نیازی ندارم که باهاشان باشم، کنارشان...
-
دعای من ۴
سهشنبه 12 اردیبهشت 1385 22:50
( اینا رو برای یه دوست نوشتم. نوشتم چون قول دادم که براش دعا کنم. اگه خوندینُ اگه به دلتون نشستُ براش دعا کنین. به دعای همه احتیاج داره.) خدای من پاک و بی گناه نیستم. گناهکاری هستم در خیل گناهکارانت. آیا وقوف من بر گناهم تفاوتی ایجاد می کند؟ گمان نمی کنم. خدای من، ای مهربان ترین مهربانان، ای بخشاینده ترین بخشایندگان،...
-
لجبازی...
دوشنبه 11 اردیبهشت 1385 00:52
جمعه شب، خانه خودم، پشت تلفن: ببین شیرین جان من به خاطر خودم هم با خانواده رودر رو نمیشم چه برسه تو. ترو خدا، فقط همین یک دفعه، جان هرکی دوست داری . عزیز من اصرار نکن، نه . جان من، مرگ من، روزبه من تو عمرم به کسی این همه اصرار و التماس نکردم، جون من . فردا جوابش رو میدهم. شنبه صبح پشت اینترنت، پسر عمو چه کنم ؟ براش...
-
بازگشت...
شنبه 9 اردیبهشت 1385 10:13
روزبه زنگ زده من نبودم .بهش زنگ زدم هنوز بوق نخورده بود که گوشی رو برداشت: ـ روزبه: بیا تو یاهو . سه سوت رفتم مسنجر رو باز کردم . ـ روزبه: دعوتنامه رو دیدی؟ ـ عجب! دعوتنامه!.... بله دعوتنامه همین وب بلاگ دوست داشتنی بود که من بعد از ۱ سال به طور رسمی برگشتم .آخرین بار ۵خرداد ۱۳۸۴ساعت ۸:۳۰ عصر بود که من مطلب نوشتم ....
-
درس خوندن!
شنبه 9 اردیبهشت 1385 07:13
بیشتر از یه هفته است که دنبال یه موضوع قابل نوشتن می گردم که بنویسم. آبرو و حیثیتم رفت بس که تنبل بازی در آوردم و ننوشتم و روزبه تند و تند آپدیت کرد. ولی خوب به قانون این که هر وقت می خوای کاری کنی هیچ جوری جور نمی شه و تا دست برداشتی خودش پیش میاد دریغ از سه خط نوشته ی قابل آپدیت کردن که من نوشته باشم. یه جورایی سرم...
-
خشونت...
جمعه 8 اردیبهشت 1385 12:04
دیروز تو دانشگاه تصمیم گرفتیم تولد برادر حامد رو یک جشن کوچیک بگیریم، به دوست های خودش هم گفتیم. ساعت 8.5 همه چیز روبراه شد، بالاخره یک کیک تو این خراب شده پیدا کردیم و همه هم رفته بودیم خانه و حاضر شده بودیم. 8.5 اینها آمدند دنبال من. آرش سمند رو آورده بود. به همراه حامد و امید. بعد از یک هفته درس خواندن واقعا احتیاج...
-
سپاسگذاری...
جمعه 8 اردیبهشت 1385 01:29
چهارشنبه شب یک تماس تلفنی داشتم، من زنگ زده بودم، خستگی از صداش معلوم بود. نمیدانم ولی چهارشنبه شب یکی از بهترین لحظات زندگیم بود، یک دوست قدیمی که من خیلی به حرف هاش گوش میکنم و قبلا باهاش آشنا شدین و نیازی به نام بردنش نیست، یک حرفی زد که واقعا دوست داشتم یکی بهم بزنه! راستش از تمام شماها که خواننده ثابت این وبلاگ...
-
خاطرات بیاد ماندنی...
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1385 21:04
هر وقت یاد سال 82 می افتم، همچین یک لبخند بامزه ای رو صورتم میشینه. نمیدانم اون سال شاید بدترین و بهترین سال زندگیم بود، نه! چرا بدترین، بهترین بود. وقتی به دو سال پیش فکر میکنم هیچ وقت یاد مریضی و مرگ پدربزرگم نمی افتم، هیچ وقت یاد کنکور و دردسرهاش نمی افتم، همیشه یاد یک چیز می افتم، ماجراهای ما 5 نفر در دبیرستان. از...
-
زندگی...
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1385 02:03
امشب از اون شب هایی هست که دلم می خواهد خیلی چیزها رو بگم ولی حس نوشتنش نیست. پ ن: کمک کیلویی چند؟ خارج گود: فکر کنم خود عکس کامل توضیح داده که چی می خواستم بگم...
-
بازی...
دوشنبه 4 اردیبهشت 1385 21:10
خیلی مسخره است از نوع فوق العاده اش... پ ن: چه فازی میبرم از ر.پ...
-
روزگار...
جمعه 1 اردیبهشت 1385 19:26
پ ن: چرا بعد از ظهر های جمعه برای من این همه عذاب آوره؟ چرا...
-
دو به هم زنی...
پنجشنبه 31 فروردین 1385 21:52
اولش نمیخواستم موضوعی به این بی اهمیتی رو اینجا بنویسم ولی دیدم اولا من اینجا خاطراتم رو می نویسم و دوما اسم وبلاگ دوستان است، پس تصمیم بر این گرفته شد که نوشته شود. شروع این ماجرا بر میگردد به دو هفته پیش، جمعه شبی که احساس کردم یک دوست، که شاید بشه بهش گفت دوست خوب ولی در مقیاس خیلی کوچولو به نام رضا( قبلا آشنا...
-
تاتی تاتی...
چهارشنبه 30 فروردین 1385 23:21
خیلی موقع ها، نیاز داریم که یکی دست ما رو بگیره و دوباره تاتی تاتی کردن رو یادمان بده! پ ن: از حماقت ها جلوگیری میکنه، موافقی؟
-
حیات یا...
چهارشنبه 30 فروردین 1385 00:09
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است... سهل است که انسان بمیرد، تا آنکه به تکدی حیات برخیزد.!.!.!.
-
تجربه...
دوشنبه 28 فروردین 1385 21:34
خودم هم نمی دانم چرا دارم این حماقت رو انجام می دهم! حماقت از نوع محض، یعنی دقیقا می دانم شانس موفقیتم کمتر از 10% است، حالا چرا دارم این کار را میکنم ماندم! وقتی فکر میکنم، میبینم الان بهترین موقع است، یعنی زمان خیلی خوبی هست. وای از همین الان دارم به بعدش فکر میکنم میبینم چیزی جز بدبختی نیست، ولی این مورد رو باید،...
-
آبروریزی
دوشنبه 28 فروردین 1385 20:00
خسته و کوفته بودم. سه چارم مساحت دانشگاه رو در حال حرص خوردن گز کرده بودم. یه خروار کتاب کولم بود و داشتم هلاک می شدم. وقتی رسیدم به شادی زبونم در اختیار مغزم نبود و نمی فهمیدم که دارم چی بهش می گم. خیالم راحت بود که می فهمه در چه حالیم و زیاد ناراحت نمی شه. این وسط یه آدم آشنا که عادت داره از حرفای من موقع خستگی بل...
-
روز خوب...
شنبه 26 فروردین 1385 21:41
دلایل زیادی وجود داره که من از خودم خوشم بیاد، اوه آنقدر زیاد است که اگه بخواهم بگم سرور بلاگ اسکای میاد پایین! یه ویژگی که دارم و خودم کلی باهاش حال میکنم اینکه نمی گذارم حالت افسردگی زیاد درونم بماند، از پنجشنبه که حال روحیم ریخت به هم به خودم گفتم هی روزبه، تا ساعت دوازده روز جمعه وقت داری حالت خوب شه، دلایلش هم...
-
لعنت...
پنجشنبه 24 فروردین 1385 22:58
دو تا نیمکت روبروی هم جلوی فنی، ساعت 3.5، از ساعت 11 تو اون خراب شده بودم. سه نفری رفتیم نشستیم، من رو یکی و امید و رضا روبروی من، پام رو انداختم روی نیمکت آنها، گشنگی داشتم میمردم ولی ترجیح دادم به کارام برسم. از تو کیفم یک خروار کاغذ آوردم بیرون، چکنویسم رو هم در آوردم. شروع کردم حل کردن. رضا میگه: روزبه نظرت در...
-
بدبختی...
چهارشنبه 23 فروردین 1385 21:30
دیگه موندم چه کنم؟ من چه مرگم شده، کسی می تواند بهم کمک کنه؟ چرا دیگه از تنهاییم لذت نمی برم؟ چرا؟ شاید به خاطر تمام اتفاقاتی باشه که تو این 2 ماه افتاده، خیلی کم تنها بودم، یا تهران پیش خانواده و یا پیش دوستان و فامیل، الان دارم تازه طعم تنهایی رو حس میکنم و اصلا لذتی نمی برم. خیلی سختی کشیدم تا توانستم از تنهاییم...
-
ترشحات یک ذهن سالم...
سهشنبه 22 فروردین 1385 18:37
خیلی جالبه ها، امروز داشتم به خودم میگفتم چی شده هیچ موضوعی تو ذهنم نمی یاد که بنویسم، با این سرما خوردگی هم که دیگه مزید بر علت شده، که آمد. راستش شاید گفتن این حرف ها زیاد درست نباشه ولی از آنجایی که حقیقت همیشه تلخ است باید گفت. داشتم امروز فکر می کردم که چرا این همه آدم مزخرف با نام دوست دور و بر من هستن؟ شاید...
-
مزخرفات...
دوشنبه 21 فروردین 1385 23:24
عطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسه، چی می خواستم بگم، اء چقدر حواس پرت شدم! چرا یک سری آدم مزخرف فکر می کنند تو زندگی فقط خودشان مشکل دارند و در هنگام این مشکلات همه باید تابع خواست و اراده آنها باشند؟ جدیدا چقدر مزخرف شدم، میگن نظرت چیه، میگم به من چه! میگن خوب نظرت رو بگو، میگم بازم به من چه! کلا...
-
خونه
پنجشنبه 17 فروردین 1385 16:51
چند وقت پیش یه پست من گفتگویی به راه انداخت. بعد از اون فکر کردم باید یه کم با دقت تر نوشته بذارم. کلی اتفاقات دیگه هم افتاد که باعث شد یه مدتی مرخصی بگیرم. تو این فاصله آرشیو وبلاگ رو خوندم. نوشته های روزبه فراز و نشیب های زیادی داره. پیداست که کی سرحوصله بوده و کی کلافه. گاهی مرتب و طولانی نوشته و گاهی تلگرافی. اون...
-
امروز روز منه!
سهشنبه 15 فروردین 1385 23:53
قرار می گذاری امروز سه شنبه روز تو باشه، به همه میگی، آهای جماعت، سه شنبه روز منه ، می خواهم کل روز را برای خودم باشم، می خواهم خودم تصمیم بگیرم کجا برم و چیکار کنم و با کی باشم، همه میگن چه خوب، خوش بگذره. از خواب بیدار میشی، شب قبلش با لگولاس قرار گذاشتی، می خواهی بری گردش، به یاد 4 سال پیش، امید زنگ میزنه، میگم فقط...
-
تهی...
دوشنبه 14 فروردین 1385 23:47
بعضی موقع ها چیز خاصی به فکرم نمیرسه، خوب شاید نوشتن مقداری آدم رو آرام کنه! پریشب با یکی دعوام شد، اونم شدیدا، حالا که دارم فکر میکنم میبینم همچین قصد بدی هم نداشته، نمیدانم اون لحظه که اون حرف رو زد چرا جوش آوردم، امروز باهاش حرف زدم، اثری از دلخوری دیده نمیشد، در هیچکدام، نه من و نه اون! حامد داره به طرز نفرت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 فروردین 1385 13:13
خوب آقای صاحاب خونه خیلی وقته نیومده. پس ناچارم! بنویسم. اوضاع احوال من خوبه. بد نیستم. ایشون هم به نظر می رسه که خوب باشن. راستش خیلی خبر ندارم. عید یه ایرادش اینه که همه از محیط عادی روزمره جدا می شن تا پیش خانواده شون باشن( حالا به اجبار یا به میل شخصی) یه جورایی من در این مواقع خیلی دلم نمی یاد دائم سراغ این و اون...
-
زندگی خودم، بازگشت پادشاه...
شنبه 12 فروردین 1385 00:01
هنوزم که به کل ماجرانگاه میکنم، باورم نمیشه. ساعت تقریبا 2 بعد از ظهر بود، خسته بودم، رفتم یک چرت بزنم، نمیدانم کی خوابم برد فقط 3.5 از خواب بیدار شدم، ترسیده بودم، خوابیکه دیده بودم وحشتناک بود، کلا من زیاد خواب نمیبینم. شروع شد، از ساعت 5.5 تا ساعت 10.5 ادامه داشت، عین خواب، مو به مو داشت میرفت جلو، از بحثم با شیرین...
-
لطف همگانی...
پنجشنبه 10 فروردین 1385 00:33
امروز همگی دوستان و فک و فامیل کمال لطف را به من داشتند، می خواستم همه رو امشب بنویسم ولی اینقدر خسته هستم که اصلا نا ندارم. فردا در چند بخش می نویسم! از ساعت 10 تا 2.5 با سحرناز جلسه داشتم، آخرشم هم به نتیجه خاصی نرسیدیم. 3 خانه، 3.5 امید زنگ زده که بریم بیرون، میگم زوده میگه نه، دیر هم است، 4 آمده دنبالم، رفتیم فشم...
-
تا کجا...
سهشنبه 8 فروردین 1385 16:43
خسته شدم، به خدا خسته شدم، دیگه کلافه کننده شده، آخه چقدر بحث، چقدر دعوا؟ پدر، مادر، چرا سر موضوع به این کوچیکی دارین این بلاها رو سر من میارید؟ این مسئله تا 3 ماه دیگه که همینه، پس چرا از الان شروع کردین، چرا صبر نمی کنید به موقع اش؟ دیگه نمیکشم، دیگه بسه، تمامش کنید، تا کجا؟ تا کی؟ چه چیزی یه که شماها میدانید من نمی...
-
بارون دیشب
دوشنبه 7 فروردین 1385 12:58
دیشب بارون میومد. منم که با صدای باون دیگه هیچی حالیم نمی شه یا باید برم زیرش راه برم یا باید همه رو ساکت کنم پشت پنجره به صدای چک چک و گاهی یه تق خوردن آب رو حلبی هره ی دیوار یا میز تو حیاط یا هر جسم غیر طبیعی دیگه گوش گنم. دمغ نبودم ولی حوصله ی سرما خوردن هم نداشتم. پریدم یه کفش درست و حسابی و یه کت که آب نده پوشیدم...
-
روزهای خوب...
شنبه 5 فروردین 1385 16:56
تهران که خلوته، آدم به تمام کاراش میرسه، امروز کلی کار کردم و تو ماشین بودم و داشتم بر میگشتم که مونا زنگ زد: دوبس، پیش، آی گوشم، چادرم رو بده خانم، هول نده، آخ، دستم، دوبس دوبس، دماغم... روزبه، سلام . سلام من دارم رانندگی میکنم رسیدم خانه بهت زنگ میزنم ، فعلا . نه( یک دانه از اون نه های دخترونه که مخلوطش یک مقدار...